نوع مقاله : مقاله پژوهشی
نویسندگان
1 استاد زبان و ادبیات فارسی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، تهران، ایران
2 دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، تهران، ایران
چکیده
کلیدواژهها
عنوان مقاله [English]
نویسندگان [English]
Rumi, in the course of his development, had always had a companion beside him. Each of these partners had a major and specific role in his educational elevation. Among these influences, the role ofHusam al-Din Chalabias his last companion has been always concealed behind the veil of Rumi's exaggerated praise of him in Masnavi, thus making Husam's contribution to Rumi's spiritual exaltation very difficult to trace.
This article seeks through an analysis of Husam's characteristics and personality traits, to elucidate his special relationship with Rumi and consequently reveal the impact of Husam's presence on Rumi.
کلیدواژهها [English]
1ـ مقدمه
در سیر رشد مولوی از کودکی تا کمال عرفانی، تأثیر زنده و گویای پنج نفر آشکار است: پدرش، بهاءولد، برهانالدین محقق ترمذی، شمس تبریزی، صلاحالدین زرکوب و حسامالدین چلبی. در مرحلة اول بیش از همه به تأثیر شمس و سپس به بهاولد پرداخته شده است؛ اما باید دانست که هریک از سه نفر دیگر نیز با توجه به شخصیت خود و نوع مراودة مولانا با آنان، بخشی از وجود مولوی را پروراندند؛ چنانکه تحول روحی وی بهسبب ملاقات با شمس، بیتردید در زمینهای ایجاد شد که برهانالدین آن را پدید آورده بود؛ همچنین صلاحالدین آرامشی در او ایجاد کرد که مولانا پس از فراق شمس، بسیار بدان محتاج بود.
ارادت مولانا به شمس، بهاءولد و برهانالدین دریافتنی و توجیهشدنی است؛ اما ستایش اغراقآمیز او از صلاحالدین و بهویژه حسامالدین، در جایگاه مرید و شاگرد مولانا، شگفتانگیز است؛ به همین سبب تبیین شکل ارتباط با حسامالدین و تأثیرش بر مولوی و سیر رشد او، ضرورت مییابد.
در این جستار درمییابیم که حسامالدین چگونه شخصیتی داشته است؟ رابطة او با مولانا چگونه و در چه حوزهای بوده است؟ و درنهایت این شخصیت و این نوع رابطه چه تأثیری بر شخصیت و سیر رشد مولانا داشته است؟
برای شناخت و بررسی ویژگیهای شخصیتی گذشتگان، نمیتوان توقع داشت که دادههایی دقیق از نوع پرسشنامهها و گزارشهای روانشناسانه به دست آورد؛ بلکه تنها با اعتماد بر اوصافِ جستهگریخته از آثار تاریخی و همچنین حکایاتی که معمولاً اساس تاریخی موثقی هم ندارد، میتوان سیمایی تقریبی از آنان به دست آورد؛ بهویژه اگر شخصیت موضوع مطالعه عرفانی باشد، شناختی دقیق و نزدیک به واقعیت از لابهلای حکایات ارادتآمیز دشوارتر میشود.
برای شناخت حسامالدین و نوع ارتباط او با مولوی، به دو گروه آثار میتوان استناد کرد: 1ـ آثار خود مولوی و بهویژه مثنوی (حسامینامه) و مکتوبات که چندین نامة آن خطاب به حسامالدین است. 2ـ تذکرههایی که مستقیماً دربارة مولاناست و شامل آثار سلطان ولد، مناقب العارفین افلاکی و رسالة سپهسالار میشود.
مثنوی بهسبب غلبة روح غنایی در توصیف حسامالدین، جای فراخی برای شناخت واقعی باز نمیگذارد. برای چنین هدفی، باید تذکرهها را نیز با دقت بسیار بررسی کرد تا افسانه و واقعیت در هم نیامیزد و واقعیتهای نهفته در افسانهها مغفول نماند؛ بههرحال از حاصل این دادهها میتوان به شناختی نسبی دست یافت.
1ـ1 پیشینة تحقیق
در بیشتر متون زندگی مولانا و سیر عرفانی او، اشارهای نیز به رابطة او با حسامالدین و همچنین شخصیت وی شده است. فروزانفر شرحی کلی از زندگی و خاندان حسامالدین ارائه میدهد و با کمک ابیات مثنوی، شدت ارادت مولانا را به حسامالدین یادآور میشود (فروزانفر، 1315: 116ـ 111). زرینکوب با استفاده از همان ابیات ستایشآمیز مثنوی و البته نوع تحلیل سلطانولد، حسامالدین را تجسم شمس میبیند و دورة او را دورهای آرام و بیتلاطم برای مولوی میداند (زرینکوب، 1372: 233ـ 218). گولپینارلی نیز به آوردن حکایاتی چند از افلاکی و سپهسالار بسنده میکند و تنها به پاکبازی و صداقت چلبی اشارتی دارد (گولپینارلی، 1375: 210ـ 206). او با برشمردن اقدامات حسامالدین بعد از وفات مولوی، نشان میدهد که اولین جانشین مولوی پس از درگذشت وی، چهرة مدبری دارد (گولپینارلی، 1366: 39ـ 33)؛ همچنین با نقلقولهایی به یکیبودن مولوی و حسامالدین نیز میپردازد (همان: 32ـ 29). لوییس، کاملتر از همه، ضمن توصیف کامل خاندان حسامالدین و انتساب او به سلسلة فتوت، با دقتنظر بیشتری از مأموریتهای او نزد مولوی یاد میکند (لوییس، 1385: 285 ـ 283).
در حوزة مقالات نیز محمودی، با دقتنظر در ابیات مثنوی، نقش حسامالدین را در پیدایش، جریان شکلگیری و حرکت مثنوی، بهخوبی بررسی میکند؛ همچنین به رابطة مولانا و حسامالدین از این منظر اشارهای دارد (محمودی: 1385). لسان، فقط از منظر سرایش مثنوی، حسامالدین را شاگرد و مرید مستعدی نشان میدهد که مسبب سرایش این اثر است (لسان: 1354). مولانا در قسمتهایی از مثنوی از حسامالدین یاد میکند؛ شجاعی ادیب این قسمتها را فهرست کرده است (شجاعی ادیب: 1387). رسول حیدری فقط گزارشی کوتاه و کلی دربارة حسامالدین و ارتباط او با مولوی ارائه میکند (حیدری: 1387). سبحانی شرحی گزارشگونه از ارتباط مولوی و حسامالدین، بر اساس سیر تاریخی آن و ابیات مثنوی ارائه میدهد؛ اما رویکرد این گزارش کاملاً انتقادیتحلیلی نیست (سبحانی، 1388: 92 ـ 81). حیدری بر صفت غیرت در حسامالدین بسیار تأکید میورزد و البته استنادهای او به برخی ابیات مثنوی، برای این هدف کفایت نمیکند (حیدری: 1393).
2ـ ویژگیهای فردی حسامالدین
با توجه به تحقیقات دقیق، دربارة حوادث و اطلاعات زندگانی حسامالدین در آثار بالا و بهویژه تألیف لوییس، در این مقاله به جای تحلیل زندگی حسامالدین، ویژگیهای فردی او بررسی میشود. اینکه حسامالدین چرا و چگونه در سیر رشد مولانا مؤثّر بوده است و این همه ستایش اغراقآمیز مولانا در حق وی به چه علت است؟ پرسشهایی است که این پژوهش به آن پاسخ میدهد.
برای دانستن سیر تاریخی حرکت روحی مولانا لازم است یادآور شویم که ازنظر زمانی احتمالاً بین دوران حضور صلاحالدین زرکوب در کنار مولوی و دوران حسامالدین، با دورة فترتی چهار تا شش ساله روبهرو هستیم. «میتوانیم گمان بریم که حسامالدین پس از نوشتن تقریرات مولانا در دفتر اول یا خود را نیازمند کسب دانش ژرفتر در علوم دینی میدیده یا به یک دورة خلوتگزینی و تفکر و تأمل نیاز داشته است. شاید حسامالدین در این ایام، مصاحبت مولانا را ترک گفته و به شهری دیگر سفر کرده باشد. ... راه حل دیگر که من آن را از همه قانعکنندهتر میدانم، آن است که «ده سال» [مصاحبت مولانا و حسام] سلطانولد را صرفاً به بیدقتی او نسبت دهیم» (همان: 300). بههرحال بعد از وفات صلاحالدین تا پایان عمر مولوی، یعنی حدود پانزده سال1، دوران حسامالدین است. حسامالدین دوازده سال پس از وفات مولانا درگذشت (سلطانولد، 1389: 128).
در شناخت حسامالدین از طریق اشعار مولانا، مثل دیگر همنشینان معنوی او (صلاحالدین و شمس) سخت در تنگنا قرار میگیریم. در مثنوی از حسامالدین فراوان یاد میشود؛ اما تقریباً همگی ستایشهای مبالغهآمیز مولوی است که حسام را در مقام یک ولی کامل مخاطب قرار میدهد و به شناخت این مصاحب محبوب مولانا کمکی نمیکند.
در مثنوی، بهجز دفتر اول، همة دفاتر با مقدمهای آغاز میشود که ستایش حسامالدین نیز در آن مشاهده میگردد؛ مثلاً مولوی در ابتدای دفتر پنجم، حسامالدین را شاه، راد و استاد استادان صفا میخواند و او را به نور ستارگان تشبیه میکند؛ همچنین او برتر از آن دانسته میشود که بتوان در قالب زبان و بیان وصفش کرد و اصولاً ستایش او نزد حاسدان و زندانیان تنکمایه، موجب دریغ و افسوس است (مولانا، 1376: 710 ـ 709). از چنین ابیاتی، والایی مقام حسامالدین، ارادت بسیار مولوی به او، حسادت اطرافیان و نشناختن ارزش و جایگاه او استنتاج میشود.
در دفتر اول (همان: 133) و سوم2 (همان: 337)، از بیماری حسامالدین سخن میرود. با توجه به فاصلة حدوداً چهار سالة این دو دفتر، دو بار ذکر بدحالی برای حسامالدین، به هیچ وجه بر ضعف جسمانی او دلالت نمیکند. نکتة دیگری که از کنار هم قراردادن تذکرهها و مثنوی درمییابیم، فوت همسر حسامالدین در اواخر سرودن دفتر اول مثنوی است. افلاکی روایت میکند که این مصیبت آنچنان بر حسامالدین گران آمد که او را از پیگیری ادامة کار مثنوی بازداشت؛ تاآنکه بعد از دو سال دوباره ازدواج کرد و احوال او به سامان آمد (افلاکی، 1959م: 743). آنگاه بود که دوباره «چنگ شعر مثنوی باساز گشت» (مولانا، 1376: 183)؛ اما همین نکتة تاریخی را مولانا به آسمانها میکشاند و از آن روایتی روحانی بیان میکند:
«چون ضیاءالحق حسامالدین عنان |
|
بازگردانید ز اوج آسمان |
چون به معراج حقایق رفته بود |
|
بیبهارش غنچهها ناکفته بود |
چون ز دریا سوی ساحل بازگشت |
|
چنگ شعر مثنوی باساز گشت»
|
اگر روایت افلاکی درست باشد3 و حسامالدین واقعاً بهسبب فوت همسرش آنچنان افسرده شده باشد که حتی همدمی با شیخ و مرشدش را هم برنتابد، باید پذیرفت که او شخصیتی بسیار عاطفی و مهربان داشته و با همسرش بسیار دوست و نزدیک بوده است؛ البته این نکته در بستری سنتی و مبتنی بر قواعد عاطفی خاص، جالب است. این مهربانی را سپهسالار نیز تأیید میکند: ادبی داشت بهغایت و صدقی داشت بینهایت. ریاضت بسیار کردی و پیوسته در مجاهده بودی، بهطبع کریم و بهسیرت حلیم. بر دلها مشرف و بر اسرار واقف ... در علوّ همت و کرم معروف و مشهور بود؛ چنانکه فقرا و اهل احتیاج ... برگ و نوا از ایشان مییافتند. هر سماط و سماع که ترتیب فرمودندی همه اکابر از علوّ همت ایشان رشک آوردندی. در پرهیزگاری بهحدی بودند که هرگز به اختیار به روز به حمام نرفتی تا نظر بر نامحرمی نرسد و یکی از جملة آداب او آن بود که هرگز در مدت ملازمت او به حضرت خداوند قطعاً به متوضایی که بدیشان منسوب بود درنیامد و در شبهای زمستان ... به سرای خویش رفتی و تجدید وضو کرده، بازآمدی و دایم در حضور خداوندگار به زانوی ادب نشسته بودی. لاجرم بدین ادب سلوک، یافت آن چه یافت (سپهسالار، 1325: 145 ـ 141).
سپهسالار صفات مهربانی، بلندطبعی، ادب و پرهیزکاری را ویژگیهای اصلی حسامالدین معرفی میکند. به نظر میرسد که این ستایشها درحقیقت لایق وجود حسام بوده است. حکایات منقول از او، میتواند این خصوصیات را تأیید کند. بنابراین «آدمی از لقبهایی که سپهسالار دربارة حسامالدین به کار میبرد به اینجا میرسد که حسامالدین بسیار پرمحبت بوده و در دستگیری مریدان نو برای پیروی از احکام شریعت و ممارست در آداب طریقت نقشی مهم ایفا کرده است» (لوییس، 1385: 282).
بلندنظری حسامالدین در مسئلة جانشینی مولوی آشکار است: چون مولانا، قدّسنا اللّه بسرّه العزیز، نقل فرمود؛ چلبی حسامالدین به ولد گفت که بهجای والد خویش تو بنشین و شیخی کن تا من در خدمت ایستاده باشم. ولد قبول نکرد و گفت که مولانا نگذشته است، حاضر است؛ المؤمنون لایموتون؛ چنانکه در زمان مولانا خلیفه بودی، بعد از او هم خلیفه باش (سلطانولد، 1389: 127).
این بلندنظری او محدود به جاه نیست؛ در بذل مال نیز همینقدر سخاوتمند است4. او مالداری بود که اموال خود را چند بار در راه مولانا بخش کرد؛ همین موضوع باعث شد که مولانا او را مسئول ادارة امور مالی و رسیدگی به اصحاب کند و او نیز در این باره دقت بسیار مبذول میداشت (افلاکی، 1959م: 9 و 738)؛ همچنین از روایت افلاکی درمییابیم حسامالدین بهقدری پرهیزکار بود که از موقوفات تربت مولانا چیزی برنمیگرفت و حتی با آب آنجا وضو نمیساخت و با خود آب از شهر میآورد (همان: 747).
از نکات دیگری که دربارة حسام میدانیم آن است که او در کودکی از پدر یتیم شد؛ البته محرومیت از پدر به محرومیتهای مادی و مالی نرسید (همان: 738). او در طریقة اهل فتوت قدم برمیداشت و در دو خانقاه ضیا و لالا شیخی میکرد (همان: 758)؛ تأکید بر لقب جنید برای حسام جالب است (ر. ک: همان: 770). این لقب با توجه به غلبة صفت صحو بر جنید و توانایی او در مدیریت و انتظام امور خانقاهی، میتواند نشاندهندة تواناییهای خاص حسام در آن مجمع سکرآمیز مولانا باشد5. اینها از حسامالدین چهرهای کاردیده و درعینحال قانع و بیطمع ترسیم میکند؛ بنابراین او کاملاً سزاوار آن بوده است که مولانا تمشیت امور مریدان را به او بسپارد و خود از دور تنها به نظارت بسنده کند.
3ـ نوع رابطة حسامالدین و مولانا
بیتردید حسامالدین جوانتر و خامتر از آن است که بتواند مراد و شیخ مولانا واقع شود. با وجود اینکه «عنایتی که حضرت خداوندگار را به حضرتشان بود، به هیچ یک از خلف نبوده است و سلوک بدیشان بهوجهی میفرمود که کسی گمان بردی که مگر مرید ایشان است» (سپهسالار، 1325: 144) و ارادت مولانا به این یار جوان تاآنجا پیش میرود که خود را کبوتر بامآموختة حسامالدین میخواند (همان: 990)؛ اما نباید مدایحی مانند ابیات زیر را با مدایح مولانا برای شمس یکی دانست:
«ای ضیاءالحق حسامالدین راد |
|
که فلک و ارکان چو تو شاهی نزاد |
تو به نادر آمدی در جان و دل |
|
ای دل و جان از قدوم تو خجل |
چند کردم مدح قوم مامضی |
|
قصد من ز آنها تو بودی زاقتضا ... |
گرچه آن مدح از تو هم آمد خجل |
|
لیک بپذیرد خدا جهد المقل ... |
مدح تو گویم برون از پنج و هفت |
|
برنویس اکنون دقوقی پیش رفت»
|
این نوع مدایح، همجنس ستایشهای غزلیات شمس نیست؛ از سخنان مولانا در مثنوی میتوان دریافت که او از ذکر شمس در دوران حسامالدین بهگونهای وسواسآمیز اکراه دارد. اما یکبار در برابر اصرار حسام مبنی بر ذکر شمس، این مرید محبوب خود را در برابر شیخ پیشین، کاهی مقابل کوهی میخواند که دربارة شمس تاب شنیدن سخنی را ندارد؛ البته آن یکبار در ابتدای کار و در اوایل دفتر اول مثنوی است؛ این سخن درصورتی درست است که مطابق تفسیر مشهور، جان را در آن ابیات، استعاره از حسامالدین بدانیم6 (همان: 11ـ 10). مولوی بعدها حسامالدین را نور و ضیایی میداند که با خورشید و شمس متصل است و اینگونه با تأکید بر مقام برتر شمس در ذهن خود، رابطة این دو با یکدیگر را نشان میدهد:
«کاین حسام و این ضیا یکی است هین |
|
تیغ خورشید از ضیا باشد یقین |
نور از آن ماه باشد و این ضیا |
|
آنِ خورشید، این فروخوان از نبا |
شمس را قرآن ضیا خواند ای پدر |
|
و آن قمر را نور خواند این را نگر |
شمس چون عالیتر آمد خود ز ماه |
|
پس ضیا از نور افزون دان به جاه |
بس کس اندر نور مه منهج ندید |
|
چون برآمد آفتاب آن شد پدید |
آفتاب اعواض را کامل نمود |
|
لاجرم بازارها در روز بود»
|
احتمالاً علت این ابیات ستایشآمیز در حق حسام آن است که اگر مولانا در خود چنین کششی به سوی حسامالدین میدیده است، از سوی حسام نیز ارادتی ویژه و بیحد به مولانا وجود داشته است. اینگونه، رابطة عاشقانة دوسویهای پدید آمده است که در آن عاشق در جایگاه معشوقِ معشوق نیز قرار میگیرد؛ برای همین میتوان در دفتر پنجم، داستان ایاز و عشق محمود بدو را بیان حال این رابطة دوسویة عمیق دانست:
«ای ایاز از عشق تو گشتم چو موی |
|
ماندم از قصه، تو قصة من بگوی |
بس فسانة عشق تو خواندم به جان |
|
تو مرا که افسانه گشتهاستم بخوان |
خود تو میخوانی نه من ای مقتدا |
|
من که طورم تو موسی و این صدا»
|
انعکاس این ارادت و عشق فقط در مثنوی نیست؛ بلکه در مکتوبات مولانا و نامههای خطاب به حسام، همین شدت محبت نمایان است؛ مثلاً در نامة هفتادونهم، نامهای برای عرض اخلاص و بیان آرزوی دیدار، آمده است: «هرچه شما فرمایید، هرکه گوید که مولانا نگفته است، چلبی میگوید؛ غرامت دارد» (مولانا، 1371: 162). جملهای که کاملاً مناسب برداشت همیشگی سلطانولد از روابط مولانا با مشایخ و خلفای خود است: اتحاد و یگانگی محض!7
اینهمه توجه و علاقة مولانا به این جوان، موجب حسادت بسیار میشد؛ بنابراین ناچاریم آنجاکه سلطانولد میگوید: حسامالدین برخلاف اسلاف خود از طعن و لعن اطرافیان در امان بود و دورة او بهگونهای آرام و دوستانه سپری شد، با او مخالفت کنیم. او میگوید بعد از درگذشت صلاحالدین:
«همه یاران مطیع او [حسامالدین] گشتند |
|
آب لطف ورا سبو گشتند |
هریکی زخمخورده بود اول |
|
شده نادم از آن خطا و زلل |
گشته بودند باادب جمله |
|
زان نکردند هم بر این حمله |
خورده بودند زخمها ز انکار |
|
همه کردند از آن خطر اقرار |
ز اولین ضربت قوی خوردند |
|
در دوم فتنه کمترک کردند |
در سوم نرم و با ادب گشتند |
|
بیحسد رام مرد رب گشتند |
کس از آن قوم سرکشی ننمود |
|
هریکی امر را ز جان بشنود |
سالها شادمان به هم بودند |
|
کامران جمله بیستم بودند»
|
اشارات مثنوی به حسادت اطرافیان مولانا و حتی توطئة آنان برای حسامالدین، خطای سلطانولد را آشکار میکند؛ به نظر میرسد حتی ادب و مهربانی بسیار حسامالدین نیز سبب وفاق کامل با او نشده است. اکثراً همین موضوع مولانا را از مدح او باز میدارد؛ مثلاً:
«قصد کردهاستند این گلپارهها |
|
که بپوشانند خورشید تو را |
چون بخواهم کز سرت آهی کنم |
|
چون علی سر را فرو چاهی کنم |
چونکه اخوان را دل کینهور است |
|
یوسفم را قعر چه اولیتر است»
|
این ارادت و مبالغه در گفتار، مریدان تنگنظر و حتی امثال معینالدین پروانه را نیز به اشتباه میانداخت: «... حضرت مولانا به سوی چلبی حسامالدین نگران گشته، فرموذ که بیا دین من، بیا ایمان من، بیا جان من، بیا سلطان من، پاذشاه حقیقى و حضرت چلبى نعرهها مىزذ و اشکها مىریخت. مگر پروانه به خدمت امیر تاجالدین معتز خراسانى پنهانى نظر کرده، گفته باشذ که عجبا آنچه مولانا در حق چلبى حسامالدین مىفرمایذ در او آن معنى هست؟ و استحقاق آن خطابات دارذ یا تکلّف مىکنذ؟ درحال چلبى حسامالدین پیش آمذه پروانه را محکم بگرفت و گفت: امیر معینالدین اگر نیز نیست، چون حضرت مولانا فرموذ، فىالحال آن معنى را همراه جان ما کرد» (افلاکی، 1959م: 100).
حسامالدین اگرهم برای خود شأنی قایل است، آن را از عنایات مولوی میداند. او بهقدری به شیخ خود ارادت میورزد که حتی میخواهد برای مولانا از مذهب شافعی به حنفی بگرود؛ هرچند مولانا به او میگوید: «نی نی، صواب آن است که در مذهب خود باشی و آن را نگاه داری، اما در طریقة ما بروی و مردم را بر جادة عشق ما ارشاد کنی.» (همان: 759).
یک سوی این ارادت فهمیدنی است؛ حسامالدین در وجود مولانا شیخی کامل یافته و بدو گرویده است؛ اما سوی دیگر این رابطه، ارادت مولوی به این مرید جوان، چگونه شکل گرفته است؟
احتمالاً اینهمه محبت مولوی در حق حسامالدین ازآنجا برخاسته که مولانا در حسام، کارکرد دوگانهای را بهکمال، یافته است؛ کارکردهایی که شاید در وجود صلاحالدین نیز جستجو میکرد: همدمی همدل، محرم و همچنین خلیفهای برای رسیدگی به امور مریدان و واسطهگری بین مولوی و آنان.
در توضیح نقش اول باید گفت که حسام در درجة اول مستمعی طالب، آشنا و معتمَد است که شیر سخن را از پستان جان مولانا میمکد. چنانکه اوست که از مولانا سرودن مثنوی را تقاضا میکند (همان: 44 ـ 739) و مولوی نیز بیحضور او سخنی نمیگوید (همان: 769). این نقش حسامالدین، یعنی تبدیل معارف و تجربیات مولوی به کلامی منظوم، در بین ابیات مثنوی نمایان است و به قول توکلی باید حسام را مخاطب خاص مثنوی بدانیم (توکلی، 1389: 5 ـ 92)؛ مثلاً در آغاز دفتر چهارم، مولوی حسامالدین را جهتدهنده و کشانندة مثنوی میداند:
«ای ضیاءالحق حسامالدین تویی |
|
که گذشت از مه به نورت مثنوی |
همت عالی تو ای مرتجا |
|
میکشد این را خدا داند کجا؟ |
گردن این مثنوی را بستهای |
|
میکشی آن سوی که دانستهای |
مثنوی پویان کشنده ناپدید |
|
ناپدید از جاهلی کش نیست دید |
مثنوی را چون تو مبدأ بودهای |
|
گر فزون گردد تواش افزودهای»
|
درواقع اینجا مولانا جنبة انفعالی حسام، یعنی خواهش او برای سرایش مثنوی در قالبی فعالانه را نمایش میدهد؛9 اوست که مثنوی را جهت میدهد و برای همین مولوی مثنوی را متعلق به حسامالدین میداند:
«همچنان مقصود من زین مثنوی |
|
ای ضیاءالحق حسامالدین تویی |
مثنوی اندر فروع و در اصول |
|
جمله آن تو است کردهاستی قبول |
در قبول آرند شاهان نیک و بد |
|
چون قبول آرند نبود بیش رد |
چون نهالی کاشتی آبش بده |
|
چون گشادش دادهای بگشا گره |
قصدم از الفاظ او راز تو است |
|
قصدم از انشایش آواز تو است |
پیش من آوازت آواز خداست |
|
عاشق از معشوق حاشا کی جداست؟»
|
حسام بهزعم مولانا به همة مطالب مثنوی واقف است؛ اما این هنر را دارد که به هر لطایفالحیلی، لازمها و بایدها را از زبان مولانا بیرون کشد و دیگر مریدان را از این معارف بهرهمند کند:
«چون که کوته میکنم من از رشد |
|
او به صد نوعم به گفتن میکشد |
ای حسامالدین ضیاء ذوالجلال |
|
چون که میبینی، چه میجویی مقال؟ |
این مگر باشد ز حبّ مشتهی |
|
اسقنی خمراٌ و قل لی انّها |
بر دهان تو است این دم جام او |
|
گوش میگوید که قسم گوش کو؟ |
قسم تو گرمی است نک گرمی و مست |
|
گفت: حرص من از این افزونتر است»
|
نقش او دراینمیان تنها این نیست که از زبان مولانا کلام را بیرون کشد، بلکه باید این کلام را دوباره به اصل معنای خود بازگرداند (گونهای تأویل) و از این طریق زمین و آسمان را به اتحاد رساند:
«صورت حرف آن سر خر دان یقین |
|
در رز معنی و فردوس برین |
ای ضیاءالحق حسامالدین درآر |
|
این سر خر را در آن بطیخزار |
تا سر خر چون بمرد از مسلخه |
|
نشو دیگر بخشدش آن مطبخه |
هین ز ما صورتگری و جان ز تو |
|
نه غلط هم این خود و هم آن ز تو |
بر فلک محمودی ای خورشید فاش |
|
بر زمین هم تا ابد محمود باش |
تا زمینی با سمایی بلند
|
|
یکدل و یکقبله و یکخو شوند |
تفرقه برخیزد و شرک و دوی |
|
وحدت است اندر وجود معنوی10»
|
«ای ضیاءالحق حسامالدین بیا |
|
ای صقال روح و سلطانالهدی |
مثنوی را مسرح مشروح ده |
|
صورت امثال او را روح ده |
تا حروفش جمله عقل و جان شوند |
|
سوی خلدستان جان پران شوند |
هم به سعی تو ز ارواح آمدند |
|
سوی دام حرف و مستحقن شدند |
باد عمرت در جهان همچون خضر |
|
جانفزا و دستگیر و مستمر»
|
اینگونه است که مولانا در دفتر پایانی، مثنوی را حسامینامه میخواند (همان: 912).
دومین نقش حسامالدین برای مولانا، واسطهگری بین او و اطرفیان یا به تعبیری دیگر مدیریت مریدان و دوستداران و تنظیم مسایل پیرامون مولوی بوده است. این وساطت مانند بیرونکشیدن مثنوی از جان مولوی، جنبة عرفانی و معنوی ندارد؛ بلکه برداشتن باری روانی از دوش مولاناست.
حسام شخصیتی صادق، بیطمع، مخلص و مهربان دارد و در تنظیم روابط و پیشبرد امور نیز، با شایستگی، امانتداری و درایت بسیار، خیال مولانا را آسوده میدارد. بهطور خلاصه او علاوهبر رساندن کلام مولانا به خواهندگان و برگرداندن آن به اصل معنوی خود، نقش واسطهگری نیز دارد و این نقش را در تنظیم روابط دیگران با مولانا اجرا میکرد. بهسبب همین توانایی حسامالدین است که مولانا هرچه برایش میرسید به نزد او میفرستاد؛ مثلاً یکبار هفتهزار درم سلطانی را برای او ارسال کرد. وقتی اعتراض سلطانولد برخاست که «در خانة ما هیچ نیست، وجه اخراجات نداریم. ... فرمود که ... اگر صدهزار زاهد کامل متقی را حالت مخمصه واقع شود و بیم هلاکت بود و مرا یکتا نانی باشد آن را هم به حضرت چلبی حسامالدین بفرستم. ... ازآنکه او مرد خداست و همه کار او برای خداست. ... او را اسباب دنیا زیان نمیکند. ... بیگانگان را وبال است و او را پر و بال است». در ادامه اقدام حسام نیز نشانگر توجه و درک درست او از مناسبات معمول انسانی است؛ هزار درم به سلطانولد و هزار درم به کراخاتون و و پانصد درم به امیرعالم [پسر مولانا از کراخاتون] میدهد (افلاکی، 1959م: 2 و 751) و اجازه نمیدهد این موضوع سبب کدورتی در خانوادة مولانا شود.
حسامالدین در تنظیم روابط تاآنجا پیش میرود که پس از مرگ علاءالدین،11 نزد مولانا از او شفاعت میکند و دل او را به پسر نرم میکند (همان: 6 و 765). از دوران شمس، این وساطت از حسامالدین برمیآمد، وی واسطة دیدار بزرگان با شمس میشد؛ هرچند شمس برای این دیدارها شرط پرداخت نقد میگذاشت (همان: 3 و 782)! حسام همچنین پس از درگذشت مولانا به موقوفات و مریدان و اصحاب وی نظم و نظام میدهد (همان: 8 و 777).
مولانا در مواردی برای رسیدگی به امور اطرافیان، از حسام الدین توقعاتی کرامتگونه دارد و از او میخواهد که برخی مشکلات را با نیروی درونی خود حل کند:
«ما ز عشق شمس دین بیناخنیم |
|
ورنه ما آن کور را بینا کنیم |
هان ضیاءالحق حسامالدین، تو زود |
|
داروش کن کوری چشم حسود |
توتیای کبریای تیزفعل |
|
داروی ظلمتکش استیزفعل |
آنکه گر بر چشم اعمی بر زند |
|
ظلمت صد ساله را زو برکند |
جمله کوران را دوا کن جز حسود |
|
کز حسودی بر تو میآرد جحود |
مر حسودت را اگرچه آن منم |
|
جان مده تا همچنین جان میکنم»12
|
در اینجا گویی توانایی روحی و جسمی حسامالدین یا همان نقش اول او در مقام واسطة فیض و نقش دوم او در مقام تنظیمگر امور داخلی خاندان و خانقاه مولانا درهم میآمیزد؛ چراکه او به درمان دردهای درونی مریدان فراخوانده شده است.
تنها حسامالدین نیست که اینگونه سدّ مشکلات معمول را از برابر مولانا کنار میزند؛ مولوی نیز از نفوذ و روابط اجتماعی خود برای بازکردن گرة کارهای حسام استفاده میکند. این موضوع از خلال نامههای مولوی دریافت میشود؛ مثلاً در نامة هشتادم خطاب به سلطان عزّالدین، برای رفع تعدّی والی او در حق داماد حسامالدین یاری میجوید. بهسبب این تعدی حسامالدین چندین بار قصد هجرت کرده است؛ اما «این پدر ... نخواست که این خطة مملکت خدایگان عالم از چو او یگانهای و از چنین همتی و دعایی خالی ماند» (مولانا، 1371: 196)؛ همچنین نامة سیوسوم که به قاضی تاجالدین در تحریض او برای عنایت به حسامالدین است (همان: 102) و نامههای هفتادوهفتم و هفتادوهشتم برای جلب مساعدت بزرگان در حق وی (همان: 161 ـ 159) به نگارش درآمده است.
بنابراین حسامالدین شاگرد پاکباز و مخلصی بوده که توانایی نظم امور دنیوی مولانا را داشته است؛ همچنین یار محرمی بود که معارف نهفته در وجود مولانا را بیرون میکشید و برای بیرونیان کاربردی میکرد.
4 ـ نتیجهگیری
اگر دوران شمس را دوران دیوان و غزلیات بخوانیم،13دوران حسامالدین را باید دوران مثنوی بدانیم؛ یعنی دورهای که مولانا پروای مریدان را در خود مییابد و برای آنان و خطاب به آنان سخن میگوید. در این دوران برای او مهم است که اطرافیان، سخن او را دریابند و در تجربههایش شریک شوند:
«بانگ آبم من به گوش تشنگان |
|
همچو باران میرسم از آسمان |
برجه ای عاشق برآور اضطراب |
|
بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب؟»
|
دورهای که در آن دکانی باز کرده است تا کالای اصلی خود، یعنی فقر و وحدت را عرضه کند (همان: 970)؛ دورهای که تحت تأثیر حسامالدین حاضر میشود برای مخاطبان کودکمآب نیز از لعبت بگوید و آنها را اندکاندک بهسوی دریا بکشاند (همان: 1000).
این حال و شأن جدید البته به وقفههایی نیز دچار میشود؛ مثلاً در پایان دفتر اول، خود را ملزم به سکوت میبیند (همان: 175). گاهی نیز تحت تأثیر حالاتی شگفت، دوباره به دوران شمس بازمیگردد و درنتیجه مثنوی او رنگ و بوی غزلیات میگیرد. «حال مولانا در آن ده سال14 که به نظم مثنوی شریف اشتغال داشت، شبیه جنون ادواری بود که گاهگاه او را میگرفت تا نعرههای مستانه سر میداد و چون طوفان جوشوخروش فرومینشست، باز بر سر مسایل علمی و عرفانی میرفت. بدینسبب مثنوی نمایندة هر دو حال بیقراری و آرامی یا مستی و هشیاری مولوی است» (همایی، 2536: 1068). حالتی که خود او نیز بدان آگاه است (همان: 793). در چنین موقعیتهایی است که دوباره آن خودِ فروخوردة مولوی سر بر میآورد:
«وقت آن آمد که من عریان شوم |
|
نقش بگذارم سراسر جان شوم |
ای عدو شرم و اندیشه بیا |
|
که دریدم پردة شرم و حیا |
ای ببسته خواب جان از جادویی |
|
سختدل یارا که در عالم تویی |
هین گلوی صبر گیر و میفشار |
|
تا خنک گردد دل عشق ای سوار |
تا نسوزم کی خنگ گردد دلش؟ |
|
ای دل ما خاندان و منزلش |
خانة خود را همیسوزی بسوز |
|
کیست آن کس کاو بگوید لایجوز؟ |
خوش بسوز این خانه را ای شیر مست |
|
خانة عاشق چنین اولیتر است |
بعد از این این سوز را قبله کنم |
|
زانک شمعم من به سوزش روشنم»
|
در این دوران، دشمنیها و تنگنظریها، بسیار فروکش کرده است؛ اما گاهی دودی از این حسادتها برمیخیزد (همان: 516). در اواخر این دوران اندکاندک اثر بیماریهای جسمی مولوی پدیدار میشود و در دفتر ششم، فراوان از مرگ یاد میکند (همان: 991)؛ دیگر هنگام چشیدن آخرین رهایی و آزادی از تن نزدیک میشود:
«ای تن کژ فکرت معکوسرو |
|
صد هزار آزاد را کرده گرو |
مدتی بگذار این حیلتپزی |
|
چند دم پیش از اجل آزاد زی |
ور در آزادیت چون خر راه نیست |
|
همچو دلوت سیر جز در چاه نیست |
مدتی رو ترک جان من بگو |
|
رو حریف دیگری جز من بجو |
نوبت من شد، مرا آزاد کن |
|
دیگری را غیر من داماد کن |
ای تن صدکاره، ترک من بگو |
|
عمر من بردی کسی دیگر بجو» |
با توجه به اوصاف این دوره، پیداست که مولانا با تکیه بر قدرت مدیریتی حسامالدین و محرمیت و آگاهی او، توانست از قالب عارف اهل سکر صرف بیرون آید و جامة شیخی و مربیگری بر تن پوشد. حسامالدین مریدی محرم است و توانایی آن را دارد که واسطهای بین مریدان و مولوی باشد؛ سخن را در درون جان مولوی بپرورد و آن را برای دیگران بیرون کشد. اینگونه مولانا به شیخی کامل بدل میشود که بیدغدغة امور اطرافیان، مجال آن را مییابد که یکی از تأثیرگذارترین آثار عرفانیتعلیمی تاریخ را از خود به یادگار گذارد. گمان میکنم که بتوان مسئله را با توجه به سیر رشد مولانا اینگونه تبیین کرد که اگر برهانالدین آغازگر راه سلوک مولوی در مقام یک مرید است و این راه با شمس به کمال میرسد، صلاحالدین که مرید و شاگرد برهانالدین نیز بود، آغازگر راهی است که به شیخی مولوی میانجامد و حسامالدین این مسیر را به انتها میرساند.
پینوشتها
1ـ درصورتیکه وفات صلاح الدین را 657 (لوییس: 279) بدانیم و نه آنچنانکه همایی حساب کرده 662. (همایی، مقدمة ابتدانامه: 61)
2ـ دربارة ابیات ابتدایی دفتر سوم، برخلاف معمول که حسامالدین همواره پیگیر و مصرّ بر سرایش و ادامة مثنوی بوده است، اینجا خود مولاناست که حسام را به ادامة کار فرامیخواند.
3ـ با توجه به آنکه این موضوع از نوع انتساب کرامات و یا حکایاتی نیست که عوامل تعالی مقام شخصیت ولی را نزد مخاطب فراهم آورد، نمیتوان دلیلی برای نپذیرفتن آن داشت؛ اما نباید فراموش کرد که ابیات پایانی دفتر اول و آغازین دفتر دوم، به قبض و ملال درونی مولانا نیز اشاره دارد. شاید بتوان این دو رویداد درونی و بیرونی را برای شیخ و شاگرد همزمان دانست.
4ـ این ویژگیها میتواند برآمده از تربیت حسامالدین در طریقة فتوت باشد.
5ـ صحو و سکر از احوال یا مقامات عرفانی است؛ اما نمیتوان غلبة این حالات را بیتأثیر از شخصیت فرد دانست.
6ـ مثلاً (ن.ک: زمانی، 1387: 95 / 1 ؛ نیکلسون، 1374: 41 / 1).
7ـ سلطانولد بر مفهوم اتحاد و یگانگی جان اولیا، بسیار تأکید میکند؛ تأکید و تکراری که بهگونهای نمایان، فراتر از پدرش قرار میگیرد. میتوان تصور کرد که این پافشاری برای مشروعیتبخشیدن به جایگاه خود او در مقام خلیفة مولاناست.
8ـ همچنین: (ن.ک: همان: 126).
9ـ برای تبیین تبدیل ویژگیهای انفعالی به خصوصیات فعال در وجود زن و در قالب عشق عرفانی: (ن.ک: ستاری، 1374: 70 ـ 256).
10ـ احتمالاً این ابیات که در ماجرای انتصاب جوان هذیلی به امارت توسط حضرت رسول آمده است، به جوانی حسامالدین و طعن دیگران اشاره دارد.
11ـ پسر دوم مولانا که با شمس به خصومت برخاسته بود.
12ـ همچنین (ن.ک: همان 270).
13ـ بسیاری از غزلیات مولانا پس از ناپدیدشدن شمس سروده شد؛ اما روح پرشور شمس در همة غزلیات موج میزند.
14ـ احتمالاً دوازده سال صحیحتر است.