نویسنده
دانشگاه لرستاناستادیار زبان و ادبیات فارسی دانشگاه لرستان
چکیده
کلیدواژهها
عنوان مقاله [English]
نویسنده [English]
The concept of exile has been mingled with human thought, feeling and behavior and has been manifested in various intellectual fields like philosophy, mysticism, anthropology, psychology, literature etc. In Islamic mysticism and Sufism, too, exile is present strongly and has different semantic and interpretive aspects. After a brief introduction of multiple meanings of exile (classic, modern and postmodern), this article aims to explore this concept briefly in philosophy, social sciences and psychology. Then, the main discussion of this article about sufist exile under the titles such as “the exile of soul in the body”, “the exile of man in the world”, “the exile of mystic amongst the formalists” and “the exile amongst the foreigners” are all studied and, focusing on the thoughts of Ibn Arabi as well as some Sufism great figures and also by referring to some poetic evidence, it is shown that: 1) exile is a human concept, 2) meditating on spiritual and mental characteristics of man, most mystics were aware of such feeling and proposed various evidence and interpretations for it, 3) exile is connected to fundamental concepts such as annihilation, progression, fame-escaping, being unknown and the like, 4) sufist exile is related to the concept of journey, both real and imaginary and 5) exile and exile-thinking have the traces of blaming and are amongst the Malamati’s principles.
کلیدواژهها [English]
- مقدمه
1-1- مدخل
غربت مفهوم و موضوعی انسانی است که با زندگانی و وجود آدمی درآمیخته است. همه ما در درازنای عمر خویش بارها با غربت و جلوههای آن دست و پنجه نرم کردهایم و از آن رنجیدهایم یا بدان خوگر شدهایم اما آیا هیچ از خود پرسیدهایم که این حس چگونه حسی است؟ منبع و سرچشمه آن کجاست و با کدام غریزه یا نمود فطری آدمی در پیوند است؟ پاسخ به این پرسشها آسان نیست و تحقیقی دراز دامن میطلبد به ویژه که تنهایی و غربت در نگرهای کلی دارای دو قطب مثبت و منفی و دو مفهوم نسبتاً متناقض است. از یک سو نشان دهنده «بینظیری» و «تفرید» است و از دیگر سو دربردارنده معنای «دور افتادگی» و «بیگانگی» و ناآشنایی است. مفهومغربت در تاریخ اندیشههای آدمی از روزگاران بسیار دور تا زمان ما دگرگونیها و فراز و فرودهای بسیار داشته است به ویژه غربت در ادوار فکری سنّت، مدرنیته و پستمدرنیته مفاهیمی متفاوت و گاه متناقض داشته است.
در دنیای سنتی (پیشامدرن) مفهوم اساطیری، فلسفی و عرفانی (شهودی) غربت بیش از هر معنا یا مفهومی به چشم میآید. در اسطورههای ملل مختلف به ویژه در اسطوره آفرینش و ظهور بشر بر کره خاک یا اسطوره های بازگشت، گاه و بی گاه سخن از احساس تنهایی، سرگشتگی و وانهادگی در میان آمده و نمادهای اسطوره ای چندی به بیان آن اختصاص یافته است. میرچا الیاده بر آن است که انسان دوران اساطیری، به دنبال آن است تا همه ویژگیهایی که در عصر طلایی مینوی به واسطه هبوط از دست داده است، با خلسه شمنی بازسازی کند و از غربت و نوستالژی بهشت خلاصی یابد (الیاده، 1375: 167).
در فلسفه و حکمت قدیم، غربت عموماً در دو معنا به کار رفته است: غربت روح در عالم ناسوت و غربت فیلسوف در میان قومی جاهل و نادان. در فلسفه اسلامی و در پارههایی از مصنفات و رسالههای فلاسفه و حکیمان مسلمان، موضوع غربت روح و درد تنهایی آن در دنیای خاکی مجال بروز یافته است و در آثاری چون رساله چهل و هشتم از رسایل اخوانالصفا، رسالة الطیر ابن سینا و قصة الغربة الغربیة سهروردی، به زبانی رمزی کوشش شده است تا اسارت روح در زندان ماده و عالم هیولانی بازگو شود. در معنای دوم که به جای غربت بیشتر از لفظ «توحّد» استفاده میشود، کسانی چون فارابی غربت را عبارت از تنهایی نیکسرشتان در جمع دغلکاران دانستهاند (عنایت، 1346) و کسانی چون ابن باجه، انسان متوحد (غریب) را کسی شناختهاند که «از عقل خود پیروی میکند... و به ذات و هویت خود آگاهی دارد و به روشنی میداند که اندیشهاش بر اثر اتصال به عالم عقل کلی با اندیشه رایج در میان مردمان سازگار نیست... او در ظاهر یک شخص اجتماعی شناخته میشود ولی در همان حال متوحد و تنهاست... فیلسوف متوحد در درون خود به نوعی مدینه فاضله میرسد که همه ارزشهای والا و متعالی انسانی در آن تحقق مییابد ولی وقتی به ظاهر امور مینگرد و اثری از آثار آن مدینه فاضله را در میان مردم زمان خود نمییابد، ندای ناامیدی سر میدهد و برای رهایی از این وضع اسفبار دوباره به کنج تنهایی خود باز میگردد» (ابراهیمی دینانی،1377: 2/200-199). برای تفصیل این معنا از غربت، میتوان به پژوهش گرانسنگ محمد ابراهیم القیومی با عنوان «ابن باجة و فلسفة الإغتراب» مراجعه کرد.
غربت در معنای عرفانیاش، مفهومی گستردهتر و ویژهتر دارد و عارفان در بسیاری از مواضع فکری و مواقع عملی خود، از غم غربت یاد کردهاند و آن را بسان موضوعی فراگیر در بن مایه اندیشههای بنیادین خود به کار بستهاند و آن را در پس زمینه تجربههای عارفانه خویش ملاحظه کردهاند که تفصیل آن به قدر توان در این نوشتار خواهد آمد.
غربت در دنیای مدرن بیشتر ناشی از اندیشههای مادی و قطع تعلق از جهان ماورای طبیعت است که منجر به فردگرایی لجام گسیخته و عقلانیت مدرن، علمگرایی صرف و تجربه محوری شد و در نتیجه وجه انکار ناپذیری از وجود آدمی معطل ماند. انسان مدرن نه تنها از خاطرات ازلی و رؤیای جهان مینوی دور افتاد بلکه از پیوند با روح حاکم بر طبیعت نیز بی بهره گردید و در غربتی مضاعف گرفتار آمد. این در حالی است که در دنیای انسان باستانی (بدوی) هر چیزی روحی داشت و روح انسانی یا روح ناخودآگاه جمعی او با روح طبیعت دمساز بود لیکن جای دریغ است که انسان منفرد و منزوی مدرن فاقد چنین انس و الفتی است (یونگ، 1385: 165) و روح فردی و اجتماعی او دچار دو گونه غم غربت است: غم ازخودبیگانگی و غم غربت یا نوستالژی.
از خودبیگانگی(Alienation): دنیای مدرن با پدیده بغرنجی چون الیناسیون روبهروست. این اصطلاح که در زبان فارسی بیشتر به «ازخودبیگانگی»، «بیخویشی» یا «ناخویشتنی» ترجمه شده است (دریابندری، 1369: 1). از جمله مهمترین مسائل انسانشناختی است که در حوزههای گوناگون علوم انسانی مانند فلسفه، جامعهشناسی، روانشناسی و مانند آن به کار رفته است. وجه فلسفی ازخودبیگانگی با آرای کسانی چون مارکس و هگل درآمیخته است. هگل بر آن است که روح (جوهر) در جهان عینیات به سبب عدم سنخیت دچار ازخودبیگانگی میشود (بشیریه، 1384: 149). در نگاه وی مقاومت روابط تولید در مقابل نیروهای تولید، موجب ازخودبیگانگی انسان در فرآیند کار اجتماعی میگردد (بشیریه، 1384: 128). مارکس هم الیناسیون را در معنای «بیگانگی» و «بیگانه بودن با خویش» به کار میبرد و آن را حاصل بیگانگی انسان با طبیعت، خویشتن انسانی، کار و محصول کار خود میداند (مارکس، 1387: 129-130). در نظر مارکس، الیناسیون نوعی بیماری است که سبب فرومایگی شخصیت و تهی کردن انسان از انسانیت خویش میشود (فراستخواه، 1387).
الیناسیون در وجه جامعه شناختی بیشتر با آرای ماکس وبر، لوکاچ و مانهایم شناخته میشود. وبر بروکراسی را با همه مزایایی که در عقلانیسازی زندگی مدرن دارد، نقطه آغازی برای ازخودبیگانگی انسان امروز به شمار میآورد (فراستخواه، 1387). لوکاچ هم با پیشفرضهای هگلی الیناسیون را فرآیندی تاریخی- اجتماعی تلقی میکند. نظریه مانهایم تلفیقی از آرای مارکس و وبر است. به عقیده او انسان «کار» را تولید میکند ولی دیری نمیپاید که «کارها»ی او با قوانین ویژه خود حاکمیت مییابند و طی فرآیندی تاریخی، وقتی این «کارها» به انسانهای دیگر منتقل میشوند، میان تولیدکننده و ابژهها (اشیا و کارها) گسستی به وجود میآید. تکرار این فرآیند، در نهایت منجر به بیگانگی کارها از آفرینندگانشان میشود (فراستخواه، 1387). افزون بر این، در روانشناسی اجتماعی آرای فراوان دیگری نیز وجود دارد که سیمن آنها را در پنج گروه جمعبندی کرده است: ازخودبیگانگی در معانیی چون: ناتوانی (که ناشی از شرایط زندگی کارگران در جامعه سرمایهداری است) (مارکس و وبر)؛ بیمعنایی (این معنا بر پایه شعور مشخص در فهم رویدادهایی است که او در آن رویدادها شرکت دارد) (آدورنو و مانهایم)؛ بیهنجاری (دورکیم و کیت اسمیت و مرتون)؛ انزوا (جدا شدن روشنفکران از فرهنگ عامه) (مرتون) و از خود غریبگی (غربت از خویشتن) (فروم و سی رایت میلز) (کوزر، 1377: 416-409).
نوستالژی: واژه نوستالژی nostalgia از ترکیب دو واژه یونانیnostos به معنی بازگشت به خانه وalgia به معنی «درد» ساخته شده است. این واژه را نخستین بار یوهانس هوفر، پزشکی سوئیسی وضع کرد و برای توصیف حالات روحی دو تن از بیماران خود به کار برد. نوستالژی در روانپزشکی به معنای «حسرت گذشته»؛ یا «غم غربت» آمده است. در لغتنامه آکسفورد (2000: 789) این واژه به معنای «احساسی تلخ و شیرین از گذشتهای شاد در زندگی» قلمداد شده است. به بیان دیگر، نوستالژی بازگشتی دردناک به جانب مقصد و تمنایی پرسوز و گداز نسبت به چیزی است که در زمان و مکانی دور از دسترسی قرار گرفته است.
این اصطلاح به زودی در دیگر دانشها به ویژه فلسفه و علوم اجتماعی هم به کار رفت. روسو بر آن است که یک ملودی میتواند به صورت همهگیر، برانگیزاننده میل شدید بازگشت نوستالژی (در میان سربازان) شود. کانت هم بر این باور بود که نوستالژی، بیماری ناشی از تبعید نیست بلکه فقر مسبب آن است و دارایی و موفقیتهای اجتماعی میتواند آن را از بین ببرد. نیچه در کتاب سوم «چنین گفت زرتشت» از دو عنوان «امید بزرگ» و «درد غربت بزرگ» سخن میگوید و به زبان تمثیل بر آن است که احساس غربت است که انگیزه امیدواری بزرگ زرتشت میشود (نیچه، 1384: 130).
وقتی انسان مدرن خدا را از زندگی و جهان خود بیرون میکند، دیگر نظم جامعه را حاصل اراده خداوند نمیداند بلکه آن را نتیجه تصادف و تلاش انسانی خود به شمار میآورد. در نظر اریک فروم این وضعیت انسان مدرن را دچار احساس هراسی دائمی میکند که از آن حس نوستالژیک نظم گذشته متولد میشود. انسان مدرن برخلاف انسان سنتی که مرکز هستی را در عالم مقدس اسطوره یا دین قرار میدهد، آن را به جای دیگری در ذهن (عقلانیت مدرن) و روابط (شخصی) خود منتقل کرده است. از این رو وقتی ناگهان به خود و تنهایی خود نظر میافکند و نسبت به آن مکانها احساس دوری و غربت میکند، دچار حس نوستالژی میشود.
با آن که برخی از اندیشمندان پست مدرن از نوستالژی کلگرایی گذشته روی گردان بودند و این احساس را پوچ دانستهاند (لیوتار، 1384: 199) نمیتوان از ژرفای چند لایه غربت پست مدرن غافل شد. غربت در اندیشههای پسامدرن به ماجرای هویت چندپاره و متکثر آدمی برگشت دارد. اگر در جهان کهن، اسطورهها و اندیشههای دینی و عرفانی نظم دهنده به درون و بیرون آدمی بودند و هویتی مشخص را برای او تعریف میکردند و در دنیای مدرن ذهنیت و عقلانیت مدرن راهبر آدمی به شمار میآمدند، در فضای پست مدرن، هویت آدمی بازیچه غولهای رسانهای و تبلیغاتی است و هویت لغزان و لرزانی را برای او رقم میزنند و غربت و سرگردانی او را در میان این همه نقشهای متکثر دروغین یا عاریتی فراهم میآورد (وارد، 1384: 163). در جهان فرامدرن، غربت انسان از انسان بر غربت انسان از جهان مینوی و عالم طبیعت افزوده میشود و غریبانهترین وضعیت را برای او رقم میزند.
1-2- بیان مسأله
غربت در لغت به معنای اغتراب و دوری از وطن مألوف آمده است و بعضاً نیز به مفهوم «تنهایی»، «بیگانگی» و «بیکسی» بهکار رفته است اما مفهوم اصطلاحی آن بسیار گستردهتر و قابل تأملتراست. مفهوم غربت بنمایه بسیاری از اندیشههای عرفانی در نزد ملل و نحل مختلف است. در اندیشههای عارفان و صوفیان مسلمان نیز توجه به این پدیده انسانی به قدری است که میتوان مدعی شد نقش و نشانی از آن در بیشتر مبانی نظری و عملی اهل عرفان دیده میشود. در این مقاله، مسأله اصلی پژوهش آن است که با توجه به شواهد و قراین متنی آشکار شود که اولاً معنای مصطلح غربت از دید صوفیان و عارفان مسلمان چیست و مهمترین رویکردهایی که به این اصطلاح شده کدام است. ثانیاً در چهارچوب اندیشههای نظری و سلوک عملی آنان نقش غربت چیست و از چه اهمیتی برخوردار است. بدیهی است که در این نوشتار، اثبات کمّی توجه شاعران عارف مشرب به موضوع غربت در مد نظر نیست بلکه هدف آن است که با استناد به نمونههایی اندک از شاعرانی شناختهشدهتر، چگونگی نگاه عرفانی این دسته از شاعران به غربت نشان داده شود.
1-3- پیشینه تحقیق
نگارنده پس از استقصا در منابع کتابخانهای و جستجو در فضای مجازی، نوشته یا مقاله مستقلی نیافت که به تحقیق درباره مفهوم غربت از ابعاد مختلف پرداخته باشد و میان نظریات عارفان و صوفیان با مشربهای مختلف به مقایسهای هرچند اندک دست زده باشد. تنها آنچه پیش از این درباره غربت آمده بود، به صورت پراکنده در آثار اهل عرفان و صوفیه بوده است. با این همه ناگفته نماند که در مجله مطالعات زبان فرانسه، شماره 3 بهار و تابستان 1390، مقالهای به زبان فرانسوی با عنوان «درد غربت در این دنیا: عصاره عشق عرفان ایرانی» به نام کلر کپلر دیده شد که نگاه محدودی به مفهوم غربت عارفانه در دنیا دارد.
2- غربت اندیشی صوفیانه
غربت یکی از خصلتهای هشتگانه تصوف است (هجویری، 1376: 43-41) و دارای مفهومی فراگیر است که در ارتباط با پارهای از اندیشه های بنیادین عرفانی معنایی ویژه و قابل اعتنا دارد. این اصطلاح در زبان عرفا و صوفیه مانند بیشتر مفاهیم ذوقی و مواجید درونی، معانی مختلف و بعضاً متناقضی دارد زیرا آنان به فراخور حال و مقام خویش از «غربت» تعاریف مختلفی به دست دادهاند و از اقسام و درجات آن سخن گفتهاند.
روز بهان بقلی، غربت را «غیبت روح در ازل» (روزبهان بقلی، 1374: 634) میداند و بر آن است که غربت عارف عبارت از سیر اوست در صفات تا از حضرت ذات اقتباس انوار کند و در هر انتقال از صفتی به صفت دیگر برای او غربتی دیگر است (روزبهان بقلی، 1973: 144). شاه نعمت الله ولی، غربت را در بدایات، عبارت از رفتن از مألوفات و اغتراب از عادات دانسته است و در نهایات، آن را در معنی «اغتراب از خلقیّت به فنای رسم در حقیقت» میخواند (نعمت الله ولی، 1357: 4/184)؛ یعنی غربت صوفی در نهایات وقتی است که با تحقق به مقام فنا، از مقام خلقیّت و تعیّن دور شده باشد.
در کلمات قصار باباطاهر نیز در دو موضع، دو تعبیر نسبتاً مختلف به دست داده شده است: یک بار حقیقت غربت عبارت از رجوع کردن به حق دانسته شده است بدون آن که طریق خاصی پیموده شود و دیگر بار گفته شده که غربت گم کردن چیزی است که موجب تسلی است (سلطان محمد، 1381: 730-729). خواجه عبدالله انصاری، در منازل السایرین و در رساله صد میدان، از غربت تعریف و تقسیمی در خور توجه ارائه کرده است. او در منازل السایرین غربت و اغتراب را معادل معنای «انفراد» آورده و برای غربت، قائل به سه درجه شده است (انصاری، 1966: 38). بنا بر این تقسیم بندی، اولین درجه غربت، دوری از وطن و سرزمین مادری است که به حکم حدیث نبوی «مَنْ مَاتَ غَریبَاً مَاتَ شَهیِدَاً» مرگ، این درجه از غربت برابر با شهادت قرار میگیرد. درجه دوم، «غربت حال است و آن حالت مرد صالحی است که در روزگاری فاسد و در میان قومی فاسق گرفتار شده و یا حالت عالم صدیقی است که دچار مردمانی جاهل و منافق پیشه شده باشد (تلمسانی، 1387: 488)؛ اما درجه سوم غربت، «غربت همت» است که غربت طلب حق و غربت عارفان است چه آن که عارف در این مرتبه از غربت در کنار شاهدش غریب است و علم شهودی او از ادراک معشوق وی سخت در غربت. پس غربت عارف، غربت غریب است زیرا او غریب دنیا و آخرت است (تلمسانی، 1387: 492).
عبدالرزاق کاشانی در مصطلحات صوفیه، معنای غربت را در اطوار و حالات مختلف شرح داده است. وی غربت را در «ولایات» عبارت از همتی دانسته که به ذات احدیت تعلق دارد و از آن به غربت عارف تعبیر کرده است. در «بدایات» غربت را دوری از مألوفات و جدایی از عادات به شمار آورده همان طور که در «ابواب» آن را عبارت از انقطاع از خواستههای دنیا و خوشیهای آن و نیز صرف همت از تعلق به شهوات و لذتهای این جهانی دانسته است (عبدالرزاق کاشانی، 1993: 337). از نظر کاشانی، غربت در «معاملات» عبارت از عزلت گزینی از خلق و خلوت با حق است و در «اخلاق» بریدن از اهل بطالت و دور شدن از صفات نفسانی با تخلق به اخلاق الهی. کاشانی غربت را در «اصول» توجید وجد و در «اودیه» دوری از وحشت نادانی و تاریکی نفس از طریق نورانیت قدسی میداند. او بر آن است که غربت در «احوال»، هجرانی است که محبوب از روی لطف و عشق بر عاشق ایثار میکند یا روی برتافتنی خشمگینانه است که با جور و جفا، بر وی روا میدارد. اما غربت در «حقایق»، انفصال از هر دو جهان و اتصال به «عین» عیان است. چنان که مآلاً در «نهایات» نیز، غربت اغتراب از هر آفریدهای است؛ از آن روی که با فنای حدود و رسوم در حقیقت محو و مستغرق میشود (عبدالرزاق کاشانی، 1993: 338).
گذشته از این گونه تعاریف و تقسیمبندیها که اندک هم نیست، عمدهترین مباحثی که درباره «غربت» از قول یا قلم صوفیه نقل شده است، با یک بررسی اجمالی تحت چهار عنوان کلی قابل طرح و بررسی است. لذا بحث حاضر زیر عنوانهای چهارگانه: غربت روح در قالب، غربت انسان در دنیا، غربت عارف در میان اهل ظاهر و غربت صوفی در میان غیر اهل وطن پی گرفته می شود.
2-1- غربت روح در قالب
صوفیه و گاه اهل حکمت 1 معتقدند که روح به هنگام تعلق به بدن، به سبب عدم سنخیت با عالم جسمانیت و نیز به دلیل نامأنوس بودن روح با قالب خاکی و محدودیت تنگجای بدن، دچار غم غربت میگردد و به اقتضای «الغریبُ مُستَوحِش» در «ظلمت آباد وطن» به وحشت و دردی جانکاه گرفتار میشود. نجم رازی در مرصاد العباد، از این ابتلای روح سخن میگوید:
«چون روح به قالب آدم در آمد، درحال گرد جملگی ممالک بدن برگشت. خانه ای بس ظلمانی و با وحشت یافت. بنای آن بر چهار اصل متضاد نهاد، دانست که آن را بقایی نباشد. خانه ای تنگ و تاریک دید چندین هزار حشرات و موذیات... هر یک بدو حملتی بردند و از هر جانب زخمی زدند... و نفس سگ صفت غریب دشمنی آغاز نهاد» (نجم الدین رازی، 1366: 89-88).
بنا بر این، غربت روح در قالب جسمانی بیش از هر چیز مولود ناسازگاری و عدم سنخیتی بود که در میان عوالم این دو وجود داشت، به گونهای که یکی از «أعلی علّین» بود و با اضافه «وَ نَفَخْتُ فیِهِ مِنْ روُحی» (حجر، 29) از عالم امر آمده بود و آن دیگری روی در عالم خلق داشت و از درکه «اسفل سافلین» بود. از یک سو لطافت و بساطت بود و تجرید و از سوی دیگر کثافت بود و غبارِ ترکیب. سنایی در حدیقه میگوید:
روح انسان عجایبی است عظیـم |
|
آدم از روح یافـت این تعـظیم |
مولانا نیز غربت روح را در میان اجزای فرشی خود طی گفتگویی خواندنی یادآور شده است:
گوید ای اجزای پست فرشی ام |
|
غربت من تلختر من عرشی ام |
لذا از این رهگذر، روح معذب به عذاب «صحبتِ ناجنسی» چون کالبد عنصری شده بود و در سراچه ترکیب، تخته بند تن. حافظ میگوید:
چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم |
|
روح را صحبت ناجنس عذابی است الیم |
اما قویترین سبب آزردگی و غربت روح در این میان، غمی بود که به جهت جدایی از وطن اصلی یعنی جوار قرب حضرت رب العالمین بر وی عارض شده بود که برای همیشه وی را به شکایت از جداییها وا می داشت:
بشنو از نی چون حکایت میکند |
|
وز جداییها شکایت میکند |
اهل عرفان برای نمایاندن غربت روح در غالب و عدم سنخیت میان این دو، از رمزها و تمثیلهایی متعدد و متنوع سود بردهاند. گاهی جان را به یوسف و تن را به چاه مانند کردهاند و گاهی جان را نور و تن را ظلمت آباد دانستهاند و در برخی مواضع نیز روح را چون زندانی و تن را به مثابه زندان و حبسگاه او تلقی کردهاند. اما مشهورترین حکایت، داستان مرغ و قفس است. در این تمثیل، روح قدسی که در گلشن قدس طَیَران دارد، بنابر حکمت بالغه حق «چند روزی در قفس تن» که «سزاوار مرغ خوش الحانی چون او نیست» محبوس میگردد:
مرغ باغ ملکوتـم نیـَم از عـالم خاک |
|
چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم |
علاوه بر این مولانا در داستان طوطی و بازرگان نیز همین نکته را یادآور میشود و در پایان قصه، وقتی به برخی از رموز داستان اشاره میکند، بر این است که «طوطی جان»-که به تعبیر وی آغازش پیش از آغاز وجود بوده است- 3 در قفس تن و شهوات و آرزوهای نفسانی اسیر شده و در اسارت و غربت به یاد هندوستانِ لامکان چنان زار میگرید که از زاری او غلغله در هفت گردون میافتد4. مولانا در مقام نتیجهگیری از این تمثیل، تنها طریق خلاصی روح را از قفس تن و تعلقات جسمانی- چنان که طوطی آموخته بود- در موت ارادی میبیند و میگوید:
روی بالا کرد و گفت ای عندلیب |
|
از بیان حـال خودمـان ده نصیب |
2-2- غربت انسان در دنیا
در داستان آفرینش آدم (ع) پس از تسویه قالب خاکی و دمیدن روح در آن و بعد از آن که خدا حوا را برای مؤانست و مصاحبت آدم آفرید، به آدم و حوا خطاب رسید که «یَا آدَم اُسْکُنْ أَنتَ وَ زَوجک الجنّة و کُلا مِنهَا رَغَداً حیثُ شِئْتُما» (بقره، 35)؛ یعنی در بهشت رضوان من روید و ساکن بنشینید و هر چه میخواهید از انعام من بهره مند گردید اما زنهار که به شجره ممنوعه نزدیک نشوید. چون آدم و حوا به تلبیس ابلیس گرفتار شدند و عتاب «إهبطُوا مِنها جَمیعاً» در رسید، در غریبستان زمین و در وحشت سرای سراندیب، از یار و پیوند گسسته، به رنج و غربتی مضاعف گرفتار شدند و داستان طولانی فراق و اندوه همیشگی غربت، آغازی دوباره یافت.
غربت آدمی در دنیا نیز از همان جا سرچشمه میگیرد که روح با عالم ماده سخت نامتجانس و ناسازگار است. دنیا به سبب آن که در اَدنی مراتب دارای تضاد و جنگی درونی است و چنین جنگهایی سنگ نخستین بنای آن است، در معرض انحلال و فنا قرار دارد اما گوهر جان که به قول مولوی ورای فصلها 5 و از ترکیب اضداد مبراست، نشان ابدیت و بقا دارد. از این جاست که میان فانی و باقی مجانست و آشنایی چندانی نیست و این دو سخت با یکدیگر بیگانهاند. پس آدمی با چنین گوهر نفیسی در خاکدان دنیا غریبانه روزگار میگذراند و در اشتیاق وصول به سرمنزل حقیقی خود، هر دم «با غمی که به مبارک بادش میآید» دست و پنجه نرم میکند و به زبان حال میگوید:
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق |
|
که در این دامگه حادثه چون افتادم |
از «خراب آباد» دنیا و «غریبستان جان» جز پریشانی و تفرقه چیزی نمیزاید و برای آدمی، «میهمانی خاک» حاصلی غیر از خاک نشینی و بیچارگی ندارد. حتی ناله های جانسوز و دردمندانه عارفان راستین هم از همین پریشانی است و شکایت از او نیز جز از فراق «مقام جمعیت» نمیتواند بود. لذا پیران راه شناسی چون مولوی چاره خلاصی جان از زندان دنیا را در آن میبینند که وی از دلبستگی بدان جا و از توقف در آن مقام اجتناب کند و با ترک تعلقات جسمانی، راه سلوک حقیقت را در پیش گیرد:
جانا به غریبستان چندین به چه میمانی |
|
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی |
یا در جایی دیگر با توصیه به ترک تعلقات قالب (=مهمان) و نیز دست افشاندن از دنیا (=مهماندار) میگوید:
در غریبستان جان تا کی شوی مهمان خاک |
|
خاک اندر چشم این مهمان و مهماندار زن |
پس به همین سبب است که روح، بعد از رسیدن به مقام فنا و خروج از تعینات و تعلقات دنیایی، دیگر سرِ بازگشت به «دار الغربه» دنیا را نخواهد داشت و بدان کمتر رغبتی نشان نخواهد داد. ابن فارض مصری، شاعر عارف مشرب، در این باره میگوید:
فَلَو لِفَنایی مِن فِنائِکَ رُدَّ لی |
|
فُؤادی لم یرغَبْ إلی دارِ غُربَةِ |
یعنی «اگر به سبب فنای من، دلم از درگاه تو به من بازگردانده شود، دیگر دل من به غریبستان مراتب و تعیّنات رغبت نمیکند».
البته بدیهی است که آدمی را به خواری به غربتکده دنیا فرو نیفکنده و از خطاب «إهبطُوا منها جمیعاً» حکمتی در کار بوده است و آن این که آدمی در این مرحله با محک امتحان، اندازه همت خویش را فراخور مقام خلیفگیاش بنمایاند و در وصول به دولت عشق و معرفت (نجم الدین رازی، 1366: 125و111) که به اقتضای «وَ مَا خَلقتُ الجِنَّ و الإنس الاّ لَیَعبُدوُن»(الذاریات، 56) منتهای غرض آفرینش است، از هیچ کوششی فروگذار نکند زیرا به قول سنایی، آب غربت، جان پرور و کمال آفرین است:
پدر اولــت غــریبی کرد |
|
ز آب غربت روان جان پـرورد |
حتی مولوی، مطلق درد کشیدن و گریستن را که لازمه توبه و اعترافِ «ربّنَا ظَلمنَا أَنفُسَنا» است، غایت هبوط میداند و میگوید:
ز آن که آدم زان عتاب از اشک رست |
|
اشک تر باشد دم توبهپرست |
از این رو، به اعتقاد اهل عرفان دنیا به حکم «الدُّنیَا مَزرَعَةُ الآخِرَةِ» نه تنها به خودی خود منفور نیست بلکه محکی است برای آخرت و میزانی است برای سنجش نیک و بد. آنها در باب «حقیقت دنیا» بی هیچ داوری خاص – مثبت یا منفی- بر آنند که:
«دنیا خُمی است میان ازل و ابد آمده و در این خم جمله رنگها پیدا آمده است. سعادت از دنیا و قالب ظاهر شد و شقاوت نیز همچنین و اگر نه در فطرت، همه یکسان بودند. تفاوت از حقیقت نیامد، مَا تَریَ فی خَلْقِ الَّرحْمَنِ مِنْ تَفَاوُتٍ بلکه از قوالب و قالب آمد» (عین القضات همدانی، 1373: 238).
با این همه، تنها چیزی که دنیا را نزد صاحبان معرفت مذموم و بی قدر جلوه میدهد، مشارکتی است که شیطان و دیو نفس در کار دنیا دارند و از طعمه لذات این جهانی دامی برای انسان میگسترند و حجاب راه او میشوند. عطار نیشابوری در آن جا که گفته است:
گُلخن دنیا که زندان آمـده است |
|
سر به سر اقطاع شیطان آمده است |
به همین نکته اشاره دارد. وی در ادامه، ضمن بیان حکایتی کوتاه و دلنشینی، تفسیر آیه «قَال فَبِعِزَّتِکَ لأُغْوِینَّهُم أَجْمَعینَ الاّ عِبَادَکَ مِنهُم المُخلَصینَ» (ص، 82) را که رمز اغوا پذیری آدمیزاده را با خود دارد، به شیوایی هر چه تمامتر بیان میدارد و میگوید:
غافلی شد پیـش آن صاحب چـله |
|
کـرد از ابلیـس بسیاری گـله |
گذشته از این، اساساً عرفا برای دنیا تعریف ماهوی دیگر به دست میدهند و معتقدند که مقصود از دنیا صرف نعمتهای الوان دنیایی که مطابق نصّ شریف، تفضل حقّند نیست بلکه چنان که پیر هرات میگوید: «دنیا آن است که آدمی را از او محجوب کند» (انصاری، 1368: 519) یا دنیا عبارت از هر چیزی است که به تمایلات نفسانی نزدیک باشد. در این باره شاید تعبیری که مولانا به دست میدهد زیباتر و سادهتر باشد. او ضمن آن که به زندان بودن دنیا اشاره دارد، از چیستی آن نیز سخن به میان می آورد و میگوید:
این جهـان زندان و ما زندانیان |
|
حفره کن زندان و خود را وارهان |
غفلت از خدا و نسیان او، نخستین بار آدمی را مطرود بهشت قربت گردانید و وی را به غریبی افکند و در این غریبستان چون فراموشی و غفلت (=دنیا) از نهاد وی رخت برنبندد، جز «غریبی ابد» که فرجامی سخت ناخوب است حاصلی از پی نخواهد داشت.
2-3- غربت عارف در میان اهل ظاهر
تضاد بنیادینی که میان اهداف و آرمانهای عارفان راستین و اغراض کوتاه نظرانه اهل ظاهر و دنیاپرستان وجود دارد، این «قلیلٌ مِن عِبَادی» را در اندوه غربتی دیگر گرفتار میکند و در غریبستان دنیا ایشان را در گوشه گمنامی به دست فراموشی میسپارد، به گونهای که جز حق – تعالی و تقدس- کسی آنان را نمیشناسد و قدرشان را نمیداند که گفتهاند: «أَولیایی تَحْتَ قِبابِی لاَ یَعرفهُمْ غَیری» (فروزانفر، 1370: 52).
صد هزاران پادشاهان و مهان |
|
سـرفرازانند ز آن سوی جهان |
ظاهرپرستان، از بندگان نفس اماره تا آنان که در کسوت فلسفه و دین و تصوف، لاف کرامات و مقامات میزدند، جملگی از حال اهل دل بی خبر و از سخنان ایشان دورند:
زاهـد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست |
|
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست |
از این رو غم غربت، اهل معرفت را از دو سوی دربرمیگیرد و غربت ایشان از دو چیز ناشی میشود: نخست آن که آنان چون به حقیقت غربت روح در بدن و غریبی آدمی در دنیا وقوف یافتهاند و همت خویش را در خلاصی از تعلقات تعینات مصروف داشتهاند و به قول خواجه شیراز، از هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد شدهاند، با دنیا بیگانهاند و در میان اهل دنیا که هر یک به نوعی بند تعلقات دنیا را بر پای خود دارند، غریبند و با عالم آشنایی و قرابتی ندارند و شاید از اینجاست که گفتهاند: «اَلغَریِبُ مَنْ صَحِبَ الأَجْنَاسَ» (جامی، 1370الف: 166).
غربت اولیا در میان ظاهریان و اهل هوا به حکایت آهو یا بازی میماند که به همصحبتی ضد گرفتار شده و بیآن که نسبتی با عادات و عوالم مصاحبان ناجنس خود داشته باشند به عذاب همنشینی ضد مبتلا شدهاند. مولوی در دفتر پنجم مثنوی، تمثیل مذکور را این گونه آغاز میکند:
آهویی را کـرد صیادی شکار |
|
انـدر آخُر کردش آن بی زینـهار |
او در ادامه قصه، ضمن اشاره به عذابها و شکنجههایی که آهو در اصطبل خران میبیند، به تفاوت مذاق و اختلاف عادات و عوالم آهو و خران میپردازد و بدین ترتیب به علت اساسی غربت آهو در میان آن جمع اشاره می کند و میگوید:
آن خری شد تخمه از خوردن بماند |
|
پـس به رسم دعوت آهو را بخواند |
در پایان قصه، ذهن مولانا از این تمثیل و از غربت اولیاء الله به حدیثی منتقل میشود که طی آن پیامبر(ص) از غریبی اسلام سخن میگویند و میفرمایند: «بَدَأَ الإسلامُ غَریبَاً وَ سَیَعُودُ کَمَا بَدَأَ غَریبَاً فَطُوبیَ لِلْغُرَبَا» (فروزانفر، 1370: 158):
بهـر این گفت آن نبی مستجیـب |
|
رمز «الإسـلامُ فِی الدُّنیَـا غَریبْ» |
مولانا با چنین تمثیلی بر آن است که اهل دنیا و غافلان که مانند خران اصطبل به بوی سرگین تعلقات دنیا عادت کردهاند، دیگر ذوق و شمّ آهووشان مرغزار غیب را نمیتوانند داشته باشند و همتشان جز به «خور و خواب و خشم و شهوت» متوجه نیست. لذا عارفان راستین در این گیراگیر و در میان چنین مصاحبان ناجنسی، غریبترین غربایند. چنان که به بیان پیر هرات: «به تن در زمینند و به دل در آسمانند و با جهان و جهانیان بیگانگانند»(انصاری، 1357: 54).
اما جهت دیگر غربت عارفان، آن است که سخن ایشان در دل ظاهریانِ «صُمٌّ بُکم»، محل قبول و فهم نمییابد و فریاد آنها در ظلمات غفلت و جهالت اینان، بی هیچ پاسخی به خاموشی میگراید. اهل معرفت به زبانی سخن میگویند که خامان ظاهرپرست از دریافت آن ناتوانند و از چیزی شرح و بیان میکنند که اهل دنیا با آن بیگانهاند. از این رو، اولیای حق در میان چنین نامحرمانی بنا بر قول ابوالحسن الصبیحی که گفت: «الغریبُ هُوَ الَّذی لاَ جنسَ لَهُ» (جامی، 1370الف: 166)، تنها و غریبند و از همنشینی آنها معذب، چه آن که «پیوند» و آشنایی آن جا معنا مییابد که «همزبانی» و «همدلی» وجود داشته باشد وگرنه محض شباهت و انتساب، دلیل خویشی و پیوند نمیتواند بود. مولوی بر آن است که:
همزبانی خویشی و پیوندی است |
|
مرد با نامحرمان چون بندی است |
در نتیجه این ناهمزبانی و بیگانگی، سخنان اهل معرفت رنگ «شطح» به خود میگیرد و در هاله ای از «راز و رمز» فرو میرود به گونهای که کمتر کسی به درک معانی آن نایل میآید. مولانا میگوید:
گر بـه تازی گوید او ور پارسی |
|
گوش و هوشی کو که در فهمش رسی |
2-4- غربت صوفی در میان غیر اهل وطن
در تصوف خانقاهی و بعضاً در زبان خواص اهل عرفان، مریدان به سفر کردن و جلای وطن سفارش شدهاند و به جهت فواید مترتب بر آن، غربت گزینی و دوری از وطن مألوف را سبب تنبّه و پندآموزی دانستهاند زیرا با جلای وطن، صوفی به ضرورت نوعی از ترک تعلقات را تجربه میکند و با ترک یار و دیار، در غربت گمنام و آسوده از رد و قبول مردمان، فرصتی برای تهذیب نفس و سفر باطنی مییابد و حتی با تحمل شداید و استفبال از رنج و غربت، در بوته ریاضت که از لوازم سیر و سلوک است، پالایش مییابد و مستعد ترقی به مراتب برتر میشود. سنایی غزنوی در این باره ضمن اشاره به دشواریهای غربت، به پایان خوش آن اشاره میکند:
چون به غربت درون نهادی گام |
|
عادت از فخر دان و ننگ از نام |
خلاصه آن که:
مردم آنگـه رسـد به زیبایی |
|
که شود هم چو باد، صحـرایی |
در بیشتر مصنفات مهم صوفیه چون کشف المحجوب، مرصاد العباد، عوارف المعارف، مصباح الهدایه و غیر آن، با تاکید بر این که سفر ظاهری میباید با سفر باطنی و سفر از هواهای نفسانی توأم باشد، درباره فضیلت سفر و آداب و شرایط آن فصولی مشبع پرداخته شده است. از جمله در عوارف المعارف، شیخ شهاب الدین سهروردی، ضمن توجه به جنبه ارشادی سفر به نکتهای جالب توجه نیز در این باره اشاره میکند. او در باب شانزدهم کتاب خود از اختلاف احوال مشایخ در این مورد سخن گفته و مشایخ صوفیه را از این حیث به چند دسته تقسیم کرده است:
«احوال ایشان در سفر و اقامت مختلف است. بعضی آنند که در بدایت سفر اختیار کردهاند و در نهایت مقیم شدهاند و بعضی آنند که در بدایت مقیم شدهاند و در نهایت سفر کردهاند و بعضی آنند که اقامت کردهاند و سفر نکردهاند و بعضی آنند که دایم سفر کردهاند و در هیچ موضع وطن نکردهاند و ساکن نشدهاند» (سهروردی، 1364: 57).
وی در ادامه سخن خود مقصود مشایخ را از سفر کردن در شش مقصد خلاصه میکند و به تفصیل از این مقاصد که عبارتند از: «طلب علم»، «صحبت و دیدار یاران»، «استرشاد»، «تحلّی به آداب و اخلاق»، «عبرت آموزی» و «ریاضت نفس» سخن میگوید و خصوصاً در مقصد سوم با نقل روایتی، مُقاسات شداید غربت را سبب نجح و استرشاد میداند و می نویسد:
«من جملة المقاصد فی السفر ابتداء قطع المألوفات و الانسلاخ من رکون النفس إلى معهود و معلوم و التحامل على النفس بتجرع مرارة فرقة الإلاف و الخلان و الأهل و الأوطان. فمن صبر على تلک المألوفات محتسبا عند اللّه أجرا فقد حاز فضلا عظیما. أخبرنا أبوزرعة بن أبی الفضل الحافظ المقدسی عن أبیه قال: أنا القاضی أبو منصور محمد بن أحمد الفقیه الأصفهانی قال: أنا أبو اسحاق إبراهیم بن عبداللّه بن خرشید قال: حدثنا أبو بکر عبداللّه بن محمد بن زیادة النیسابوری قال: حدثنا یونس بن عبداللّه الأعلى قال: حدثنا أبو وهب قال: حدثنى یحیى بن عبداللّه عن أبی عبدالرحمن عن عبداللّه بن عمرو بن العاص قال: مات رجل بالمدینة ممن ولد بها، فصلى علیه رسول اللّه صلى اللّه علیه و سلم ثم قال: لیته مات بغیر مولده. قالوا: و لم ذاک یا رسول اللّه؟ قال: إن الرجل إذا مات بغیر مولده قیس له من مولده إلى منقطع أثره من الجنة» (سهروردی، 2006: 135).
عبدالمؤمن اصفهانی این مقصد را با ترجمهای آزاد این گونه به پارسی برگردانده است:
«در بدایت که سالک از چیزهایی که الفت دارد و نفس بدان میل دارد، از معلومات و معهودات و اسباب و قماشات از آن قطع کند و شربت تلخ فراق دوستان و اهل و فرزندان نوش کند تا ثمره استرشاد که نجح اغراض و امانیّ است بیابد... در خبر است که هر که در بقعهای بمیرد در غربت، از آن جا که مولد و منشاء او بود تا آن جا که اثر قدم او رسیده باشد، از زمین بهشت برگیرند و بدو تسلیم کنند و در هر بقعه ای ذاکر حق بوده باشد آن بقعه بدو گواهی دهد و همان ثواب که شهیدان را دهند بدو دهند. قال النبی- علیه السلام- مَنْ مَاتَ غَریبَاً مَاتَ شَهیدَاً» (سهروردی، 1364: 59-58).
ناگفته نماند که در تاریخ تصوف اسلامی تحت تاثیر برخی مکاتب عرفانی چون مکتب مسیحیت یا مکاتب هندی و جزء آن، صوفیان نام آوری بودند که مطابق سخن سهروردی پیوسته در سفر و جهانگردی بودهاند و به نام صوفیان سیّار یا سیاح شهرت داشتهاند. از جمله مهمترین آنها میتوان به صوفیه فرقه عیاضیان- پیروان ابوعلی فضیل بن عیاض- و فرقه ادهمیان- پیروان ابواسحاق ابراهیم بن ادهم- اشاره کرد که به نوشته ابوالحسن انصاری، از صوفیان دائم السفر و مجرد بودهاند (انصاری چشتی، 1887: 707).
3- غربت اندیشی در بینش عارفانه
اگر بگوییم غربت اندیشی بن مایه و ریشه بسیاری از اندیشههای عرفانی است، سخنی به گزاف نگفتهایم زیرا غربتاندیشی نیروی محرکه عارف در سیر و سلوک است. وقتی کسی خود را در جایگاه اصیل و مقام بایسته خود ببیند، انگیزهای برای حرکت ندارد و سلوک او محکوم به توقف است اما اگر آدمی خود را در جایی غریب و بیگانه یافت، هرچند سودای توقف دراز در سر داشته باشد، باز به اصل خویش و وطن مألوف متمایل است و همین میل (آرزو)، داعیه طلب را در او به وجود میآورد و وی را به حرکت وا میدارد. گذشته از این که غربت اندیشی، در حکم مقدمه و اسباب سیر و سلوک به شمار میآید، نتیجه آن نیز هست. چنان که میدانیم حاصل سیر و سلوک، تحقق به حقیقت و معرفت (بینش) است و بزرگترین و مهمترین معرفت (حقیقت) نیز آن است که آدمی بداند در این جهان خاکی بیگانه است و قبای این نشأه برای او عاریتی است:
زیر این قبه نیست خانة من |
|
عرصة لامکان سرای من است |
به هر روی، در این مجال به برخی از اندیشههای عرفانی که با غربتاندیشی آمیختگی آشکارتری دارند، اشاره میشود:
3-1- غربت در قوس نزول
چنان که پیشتر نیز اشارت رفت، در تفکر عارفانه، به ویژه آنچه در باب چگونگی انتشای هستی و آفرینش آدمی مطرح است، غربت روح در ابدان خاکی و زندان دنیا امری قابل تأمل است و یکی از مهمترین دغدغههای انسانشناسی عرفانی به شمار میآید.
آیه شریفه «انا لله و انّا إلیه راجعون» به اجمال از مبدأ و منتهاى حرکت آدمیان خبر مىدهد که همه از اوییم و به سوى او باز مىگردیم اما بنا بر باور بسیاری از اهل معرفت به ویژه در مکتب عرفانی ابن عربی، قوس نزول و سیر از وحدت به کثرت شامل مراتب زیر است: وجود صرف و صرفِ وجود که با نظر به غیب ذات، مقام احدیت نامیده میشود، در تجلیات، سمت قائممقامی ذات را بر عهده دارد. در نخستین تجلى حضرت احدیت، در حضرت علم الهى، ابتدا اسما و صفات حضرت حق پدید آمد. این تجلی به فیض اقدس معروف است (جامی، 1370ب: 114). سپس با فیض مقدس یا تجلی ثانی، طرح کلی عالم خلقت در حضرت علم الهی که اعیان ثابته خوانده میشود، پدیدار گشت. در این مرحله ابتدا عالم جبروت که مرتبه تامّ تجرد و «حضرة المعانی و الاسماء و الحقایق» است، به وجود آمد (جامی، 1370ب: 32). سپس عالم ملکوت که اختصاص به فرشتگان و ارواح ملکوتی دارد در دو مرتبه اعلى و اسفل پدیدار شد و در نهایت، جهان ماده یا عالم طبیعت که به عالم ناسوت یا مُلک (شهادت) نامبردار است، به وجود آمد. به این ترتیب قوس نزول که از احسن تقویم آغاز شده بود، به اسفل سافلین ختم میشود. با هبوط روح در عالم ناسوت غربت بزرگ رخ میدهد و انسان در غربت آباد دنیا گرفتار قالب خاکی میگردد:
داند که روح در تن خاکی چه می کشد |
|
هر نازپروری که به غربت فتاده است |
3-2- غربت در قوس صعود
در قوس صعود و در سیر و سلوک عارفانه، رهایی از غم غربت انگیزه مهمی برای بررفتن از چاه و زندان دنیاست و سالک به مدد چنین انگیزهای و به هوای دیار آشنای نخستین رخت سفر بر میبندد. سالک در سیر کمالی خود، با ترک دلبستگى و تعلق از دنیا و تهذیب و تزکیه نفس از راه علم و عمل، به اختیار راه کمال را در پیش میگیرد. در نخستین گام با پشت سر نهادن عالم طبیعت، به عالم ملکوت راه پیدا میکند و سپس به عالم جبروت بار مییابد. آن گاه از جبروت نیز پر میکشد و به عالم لاهوت یا مقام واحدیت که نتیجه فیض اقدس بود، وارد میشود. در این عالم، به ترتیب به فنا و توحید افعالى، صفاتى و اسمائى نایل میشود؛ به این صورت که ابتدا فاعلیت خود و هرچه جز خدا را در فاعلیت حضرت حق فانى میبیند و یگانه فاعل هستى را خدا میشناسد. سپس تمامی صفات خود و دیگر مخلوقات را در صفات الهى فانى میبیند و همه عوالم را جلوهگاه صفات الهى مییابد. سپس نوبت به آخرین جهش میرسد و با صعود از عالم لاهوت، هستى سالک، «ما سوى الله» و همه افعال و صفات، در حضرت احدیت فانى میشود و اثرى از احساس هستى، صفت و فعل، در وجود سالک باقى نمیماند. در اینجا سالک به فنا و توحید ذاتى و به تعبیر دیگر، به «فناء فى الله» و «بقاء بالله» نایل میشود. آشکار است که در این سیر مرحله به مرحله، داعیه سالک همه جا این نکته بدیهی است که او شهود میکند که «من» حقیقی او، متعلق به هیچ یک از این عوالم بی شمار نیست بلکه به حکم «وَ نفختُ فیهِ مِن رُوحی» به حضرت احدیت منسوب است و جز در این مقام در همه مراتب و عوالم دیگر غریب و بیگانه است. در آغاز که روح برای خلاصى از کثرت نسبى شروع به سیر خود مىکند، در مقام غربت قرار میگیرد و چون طالب حق است به اعتبار «طلبُ الحقِّ غربةٌ» غریب مینماید (فرغانی، 1357: 44) اما در نهایت سالک عارف به غربت از حدود امکانی خود نایل میشود و غربت او، عین قربت میشود. ازین رو، «غربت عارف سیر او در صفات است برای اقتباس انوار ذات و هر انتقال از صفتی (مرحلهای) به صفتی دیگر برای او غربتی است» (روزبهان بقلی، 1374: 144). تا آنجا که به زعم ابن عربی به چنان مرتبهای از کمال میرسد که دیگر غربت برای او معنا ندارد و آنان اعیان ثابته ای هستند که در موطن اصلی خود به بقای بالله رسیدهاند. ابن عربی در جلد دوم فتوحات مینویسد: «و أما العارفون المکملون فلیس عندهم غربة أصلاً و أنهم أعیان ثابتة فی أماکنهم لم یبرحوا عن وطنهم... و الغربة عند العلماء بالحقائق فی هذا المقام غیر موجودة ولا واقعة» (الحکیم، 1981: 20).
علاء الدوله سمنانی علاوه بر داعیه درونی احساس غربت، انگیزه و سبب دیگری برای عروج به موطن اصلی که جوار قرب الهی است باز میشناسد که عبارت از تواتر فیوضاتی است که از بالا فایض میشود (علاءالدوله سمنانی، 1369: 219). وی با تمسک به آیه «یا ایتها النفس المطمئنة أرجعی ألی ربّکِ راضیةً مرضیةً»(فجر، 28- 27) وجوب بازگشت به مبدأ را یادآور میشود و به زبان شعر میگوید:
جانا به غریبتستان چنـــدین بنمــاند کس |
|
باز آی که در غربت قدر تو نداند کس |
3-3- غربت و فنا
مناسبت غربت اندیشی صوفیانه با اندیشه بلند و محوری «فنا» در عرفان چیزی نیست که بر کسی پوشیده باشد. صاحب مصباح الهدایه، فنا را عبارت از نهایت سیر الی الله دانسته است، همان طور که بر آن است بقا عبارت از بدایت سیر فی الله است (عزالدین کاشانی، 1372: 426). به بیان دیگر، فنا عدمیت پس از تجلی و نیستی پس از هستی عاریتی است که در آن سالک با اضمحلال غیر حق، در حق محو میشود و شرط بار یافتن به بارگاه کبریا و رهایی از غم غربت و جدایی از خاستگاه نخستین همین است. مولانا میگوید:
هیچ کس را تا نگردد او فنا |
|
نیست ره در بارگاه کبریا |
علاءالدوله سمنانی در بیان راهیابی «عاشقان جانباز» به حضرت الوهیت، به خلاف آنان که در طلب حور و قصور از روی محبوب ازلی «دورِ دورِ دور افتادهاند»، از تمثیل «حلوایی و طبق عسل و مگسان» بهره میبرد و بر آن است که وصول به فنا به حکم «و لنَهَدینهَّم سُبُلَنا» (عنکبوت، 69) موقوف هدایت و کشش است و بنده به خود این راه را به پایان نمیتواند برد:
«عاشقان جانباز خود را در میان انداختند اما چون هنوز از هستی خود چیزی داشتند چون از مروحه تقدیر بر ایشان وزید، خواستند تا بپرند. ندایی شنودند که آمدن به دست شما بود اما رفتن به شما نیست و در عسل فضل ایزدی فانی شدند و فنا در عرف صوفیان این مقام باشد. و هنوز این مقام نهایت سفر اول است و به بدایت سفر ثانی رسیده است و به نهایت سفر که اقصی الامانی است ندانم که در این رسد یا نرسد» (علاءالدوله سمنانی، 1369: 361).
از این رو، فنا شرط آشنایی و مقدمه بقاست که برخی آن را عین حضور و آشنایی و یگانگی داسنته اند (سجادی، 1375: 630).
3-4- غربت و شهرتگریزی و ملامتیگری
ملامتیگری شیوه کسانی از صوفیه بوده است که عقیده داشتهاند قبول و توجه خلق، سالک را از سیر معنوی باز میدارد و فریب ننگ و نام او را از طریق استکمال روحی دور می سازد و به جلب خاطر مردم مشغول میسازد تا آن که وی را از توجه و عنایات حق محروم میدارد.
صاحب کشفالمحجوب در باب «بیان الملامه» مبانی و تاریخچهای کوتاه را درباره تفکر ملامتیه یادآور شده است (هجویری،1371: 68) اما اصول نظری و عملی ملامتیان به صورتی روشن در «رساله ملامتیه» از ابو عبدالرحمن سلّمی طی چهل و پنج بند توضیح داده شده است. در این میان، یکی از محوریترین مبانی ملامتیان شهرت گریزی و گمنامی است.
شهرت یا آوازه آن است که مردم کسی را به صفتی از صفات کمالی – اعم از جسمانی یا معنوی – بشناسند و وی را به سبب آن ستایش کنند. این امر هرچند به ظاهر پسندیده و بی عیب به نظر میرسد، به جهت آفات بسیار شهرتطلبی، به حقیقت زشت و بسیار ناپسند است. کمتر زیانی که از این صفت به آدمی میرسد، آن است که او را به سبب ستایش دیگران دچار کبر و نخوت میکند و نیز نام جویی او را بر آن میدارد تا خویش را متناسب با آرا و عقاید عامه بیاراید و به بهای فروغلتیدن در ورطه ریا و نفاق، در میان آنها مقبولیتی حاصل کند و سه دیگر آن که آدمی در نتیجه ظاهرسازی و توجه به پسند عامه، حریت فکری و استقلال روحی خود را از دست میدهد و چندین و چند کاستی و عیب دیگر در او پدیدار میشود. از این رو، صوفیه و خردمندان عالم عموماً و ملامتیه خصوصاً از شهرت طلبی و نامجویی گریزان بوده و در گمنامی زیستن را مایه راحت و سلامت نفس خویش دانستهاند، به ویژه که پارهای نصوص دینی نیز بر این امر دلالتی آشکار دارند. از جمله، کلام رسول مکرم اسلام است که فرمود: «الشُهرَةُ آفةٌ والرّاحةُ فی الخُمولِ».
اهل ملامت از این اصل، مفهومی عمیقتر و گستردهتر دریافتهاند. آنها گذشته از آنکه کرامات و احوال خویش را به منظور پرهیز از شهرتطلبی و ذکر جمیل پوشیده می دارند و از انتساب به القاب و عناوین مقبول در میان مردم تبری میجویند، به عمد کاری میکنند و بهانهای میجویند تا نفرت و سرزنش مردمان را نسبت به خویش برانگیزند. ابوحفص حداد چنان که پیش از این گفته شد، در این باره میگوید: «اظهروا لِلخلقِ قبائحَ ما هم فیه و کَتَموا عنهم محاسِنَهُم فَلامَهُمُ الخلقُ علی ظواهِرِهم و لامُوا أنفُسَهُم علی ما یَعرفونَه مِن بَواطِنِهِم» (سلمی، 1372: 2/405).
با این توضیح، غریبانه زیستن در عرف صوفیان ملامتی امری مستحسن است و آنان از این که خود را در رسته غریبشُماران و سرزنش شوندگان قرارگیرند، ابایی ندارند:
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم میشود سنگ ملامت در کف طفلان غریب |
|
که در طریقت ما کافری است رنجیدن از سواد شهر، صائب روی در هامون مکن |
3-5- غربت و سفر
پیشتر درباره مناسبت سفر و غربت سخن گفته شد و در این مجال تنها به اشارهای لطیف از علاء الدوله سمنانی در معرفی سالکان بسنده میشود. او «مریدان وجه الله» را چهار طایفه میداند که «سیاحی» صفت سه گروه از ایشان است. وی در پاسخ به مکتوب کمال الدین عبدالرزاق مینویسد:
«مریدان وجه الله چهار طایفهاند: سیاحان، غواصان، سیاحان غواص و غواصان سیاح. سیاحان چون پر کنند پر دهند و غواصان چون پر کنند در دهند اما سیاحان غواص که کاملان مکملند چون پر دهند در دهند اما غواصان سیاح که از هر چهار طایفه کاملتر ایشانند چون در دهند پر دهند» (علاء الدوله سمنانی،1369: 362).
آشکار است که مقصود او از گروه نخست، صوفیانی بودهاند که به اختیار یا اضطرار همواره در سفر جسمانی و جلای وطن بودهاند اما در دو گروه دیگر، سیاحی بیشتر ناظر به سفر روحانی است و همان است که شیخ محمود شبستری از آن به «صافی شدن» تعبیر می کند:
مسافـر آن بـود کو بگـذرد زود |
|
ز خود صافی شود چون آتش از دود |
3-6- غربت و کتمان سرّ
اهل معرفت چون امانت داران سرّ عظیم و نگاهبان راز عشق الهیاند6، با کتمان اسرار و خاموشی به غربتی خودخواسته تن میدهند و با زبان بستن و ترک گفتگو کردن در میان قومی که همراز او نیستند و محرمیتی ندارند غریبانه زیست میکنند. صائب میگوید:
صائب چو راز عشق غریب اوفتاده ایم |
|
ما را بس است از همه آفاق محرمی |
از این رو، این غربت و بی همزبانی را به امید وصول به دمساز ازلی تاب میآورند تا مژده وصل جانان برسد و آنها را گویند:
زان فروبسته دمی کت همدم و همراز نیست |
|
چشم بگشا هر دمی همراز بین همراز بین |
3-7- غربت و مرگاندیشی
صوفیه همیشه به یاد مرگ بودهاند و آن را به خود نزدیک دیدهاند (غزالی، 1367: 113) زیرا مرگ در نظر صوفیان، اعم از آن که مرگ اضطراری باشد یا اختیاری، دریچهای است که از زندان تنگ دنیا به سوی آسمانها گشوده است. مرگاندیشی عارفانه نتیجه اشتیاق به لقای معشوق، بصیرت باطنی و آگاهی از این حقیقت است که مرگ معنایی جز عبور از این «منزل ویران» و رسیدن به سرمنزل امن جانان ندارد:
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم |
|
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم |
این در حالی است که مرگ اندیشی زاهدانه با بیم و امیدی حسابگرانه در آمیخته است. مولانا زاهدان و اهل غفلت را مرغان مرگ اندیشی میداند که از یاد مرگ غمگین میشوند اما عاشقان بلبلانی سرمستند:
عارفان را نقد شربت می دهی |
|
زاهدان را مست فردا می کنی |
مرگ در بینش عرفانی، ابداً معنایی برابر با نیستی ندارد و صرفاً به معنی انتقال از مرحلهای از حیات به مرحله دیگر است و در این انتقال که رو به جانب کمال دارد، عارف چیزی از کف نمیدهد:
از جـمادی مـردم و نامـی شدم |
|
وز نـما مـردم به حـیـوان سـر زدم |
مرگ اندیشی نزد عارفانی چون حلاج و عین القضات تبدیل به پیوندی عاشقانه با مرگ و «عشق به مرگ» میگردد (افراسیابپور، 1389). آنها که از مرگ جسمانی نمیهراسند و مرگ اختیاری را پاس میدارند، شیرینی مرگ را به انگیزه وصال معشوق دوست میدارند و حیات راستین خویش را در قتل و مرگ می بینند: «نزد ما مرگ این باشد که هرچه جز معشوق باشد از آن، مرده شود تا هم از معشوق زندگی یابد و به معشوق زنده شود. مرگ را دانستی که در خود چون باشد» (عین القضات همدانی، 287).
3-8- غربت و تفرید
یکی از معانی مثبت و ارجمندی که عارفان برای غربت در نظر گرفتهاند، غربت همت است. در این مرتبه، بنا بر گفته پیر هرات، «شاهد» و «مصحوب»ِ عارف غریب است و غربت او «غربة الغربة» است (انصاری، 1966: 39). در این معنا که عارف را نه تنها اهل دنیا که طالبان متاع ناچیز آنند نمیشناسند و با او انسی ندارند بلکه اهل آخرت نیز او را -کما هو حقه- نمیشناسند و از مرتبه او که فوق مرتبه فناست، بی خبرند. وی یگانهای است که هیچ فردی قرین او نیست و با هیچ کس دمساز نمیتواند بود:
دل مقیم کوی جانان است و تن اینجا غریب |
|
چون کند بیچاره مسکین تن تنها غریب |
اهل تفرید در غربت به سر میبرند. در رسالهای منسوب به عین القضات همدانی در شرح کلمات قصار باباطاهر، در شرح عبارت «الغربة سرّ التفرید من عین التوحید» به مناسبت و تقریب معنای غربت و تفرید توجه شده و به اقتضای حدیث نبوی «طلب الحق غربة» از سبب یگانگی و انفراد طالبان حق و معرفت سخن به میان آمده است (عین القضات همدانی، 1418: 213).
باری، «غربای اهل تفرید سر در هیچ کس نبندند و نفس خود را منفرد دارند و در احوال خیر منفرد باشند و بنده در مقام تفرید از احوال خود چنان باشد که خود را هیچ حال نداند و در افعال نیز یگانه باشد و خلق را مراعات نکند و عوض را ملحوظ ندارد» (سجادی، 1375: 249).
3-9- غربت و تنهایی و خلوت گزینی
طریق سلوک باطنی امری وجدانی و فردی است و با خلوت گزینی مناسبتی تمام دارد. صوفیان در قالب آدابی رسمی و عارفان به صورت فردی و غیر رسمی، انقطاع از خلق و اشتغال به حق را شیوه متبوع خود ساختهاند. آنان با تأسی به آیات الهی و پارهای روایات و سنت نبوی در تبتل و خلوت در غار حرا، خلوتگزینی را برای طالبان حق نه تنها مستحب بلکه واجب و لازم شمرده اند (سجادی، 1375، 360) و در منافع و برکات خلوت گزینی داد سخن دادهاند. عارفان که اهل خلوتند، تنها با محبوب خویش آشنایی و انس دارند و با خلق عالم بیگانه و در میان ایشان غریبند. آنان با کناره گیری از خلق برآنند تا از اشتغال و دلبستگی جسم و جان به غیرمحبوب برهند و در سیر باطنی خود مانعی بر سر راه نداشته باشند:
غیـــر را از خانه بیرون کن بیـــا با حق نشین |
|
راز خود با حق بگوی و غیر او کس را مبین
|
از این رو برای بریدن پیوندها به نسبت هر حسی از حواس ظاهری که اشتغالی را سبب میشوند، سازوکاری را به کار بستهاند. چنان که خاموشی را برای نگفتن و صمت (سکوت) را برای نشنیدن، عزلت را برای ندیدن و روی گرداندن و روزه را برای نخوردن و ننوشیدن و ذکر را برای نفی خواطر و پریشانی حواس اختیار کردهاند. جامی از قول ابوحیان توحیدی میگوید:
گفت از آن چار خصلت مشهور |
|
که به قوت القلوب شد مسطور |
گذشته از جنبههای فردی، یکی از تبعات ناگزیر احساس غربت، تنهایی و محدود ماندن در حلقه خاصان و یاران ویژه است که مآلاً منجر به زندگی محفلی و بریدن از جمعیت و جامعه میگردد. ایجاد هر نهاد اجتماعی خاص، مستلزم فرهنگ و آداب و رسوم و مناسک خاصی است. اگر در تاریخ تصوف با شمار فراوانی از فرقهها و ایجاد خانقاهها و تشکیل محافل انس و گاه انجمنهای سرّی گوناگونی هستیم پیامد منطقی همین احساس است.
3-10- غربت و عاشقی
بنای عشق بر نیاز عاشق و ناز معشوق است و پیوند محب و محبوب در حال بسط، به حضور و وصال و به هنگام قبض، به غیبت و هجران بازبسته است. عاشق تا در مقام جمعیت و حضور است، اگرچه در قاف غربت هم باشد غریب نیست و با معشوق انس دارد:
غریب نیست که بیگانه گردد از همه عالم |
|
هر آن غریب که در شهر آشنای تو باشد |
شیخ محمود شبستری در پاسخ به این که «چرا مخلوق را گویند واصل» میگوید:
وصال حق ز خلقیت جدایی است |
|
ز خود بیگانه گشتن آشنایی است |
ولی در قبض و در هنگامه هجران هر چند در میان اقران باشد و یاران بسیارش بر پیرامون، غریب است و غربت او جانکاه تر از هر دردی است. عین القضات میگوید: «دریغا عاشق را بلای سخت تر و عظیم تر از آن نباشد که از روی معشوق دور افتد و به هجران مبتلا شود و آن گاه با نااهلان گرفتار شود. او را دو بلا باشد: یکی فراق معشوق و دیگر دیدن نااهلان» (عین القضات همدانی، 1373: 203).
در نهایت عشق که عاشق و معشوق و عشق یکی میشوند، دیگر قرب و بعد، وصال و فراق و الفت و غربت رنگ یکرنگی میگیرند و شائبه دوگانگی از میان میرود چنان که احمد غزالی میگوید:
«عشق باید که هر دو را بخورد تا حقیقة الوصال در حوصلة عشق حاصل شود و امکان هجران برخیزد و این را کس فهم نکند. چون وصال انفصال بود، انفصال عین وصال بود. پس انفصال از خود عین اتصال گردد. اینجا قوت و بی قوتی بود و بود نابود و یافت و نایافت و نصیب بی نصیبی یکسان بود و اینجا همهکس راه نبرد که مبادی او فوق النهایات است. نهایت او در ساحت علم کی گنجد و در صحرای وهم و اندیشه کی درآید؟» (افشار، 1358: 47)
4- هدف از غربت
پیشتر به اجمال گفته شد که از غربت دو معنای کلی مستفاد میشود: اول غربتی است که در قوس نزول به وجود میآید و با مفاهیمی چون هبوط، آفرینش و تنزل روح در آمیخته است و دوم غربتی که در آغاز قوس صعود و بدایت سلوک برای سالک به صورت خودآگاهانه حاصل میگردد. هدف از غربت در این دو معنا متفاوت است. در معنای نخست هدف از غربت همان هدف از خلقت و هبوط آدمی بر کره خاک است که عرفا از آن به لسان مختلف تعبیر کردهاند و به ویژه در تفسیر آیات مربوط به آفرینش آدم، خلقت جن و انس، عرضه بار امانت و مانند آن از مفاهیمی چون «معرفت»، «عشق» و «کمال یابی» سخن به میان آوردهاند. از جمله احمد سمعانی در روح الارواح در مقایسهای میان غربت آدم بهشتی در زمین با غربت پیامبر اکرم (ص) در مدینه، «هبوط» را نشانهای از رحمت و حکمت بالغه الهی میشمارد، نه نشانهای از خشم او بر آدم و مینویسد:
«ای روح عزیز که معدن لطافت و منبع رَوح و راحتی، ما که تو را به غربت وطن فرستادیم و در صحبت نفس شورانگیز نداشتیم و در این خاکدان حبس کردیم مقصود آن بود که به آخر کار با صدهزار خلع الطاف و تحف مبارّ و هدایای اسرار به حضرت خود بازخوانیم که یا ایتها النفس المطمئنة أرجعی الی ربک راضیة مرضیة. ای آدم اگر تو را از بهشت به صحبت مار و ابلیس به دنیا فرستادیم در صحبت مغفرت و رحمت و بدرقه دولت باز آریم و ای محمد اگر تو را از مکه در صفت ذلّ بیرون آوردیم در صحبت فتح و ظفر و نصرت به مکه بازآوردیم (سمعانی، 1368: 92).
جالب است که در نظر سمعانی، میل آدم به میوه ممنوعه (گندم) تنها نتیجه وسوسه ابلیس نبود بلکه حاصل همدردی دو «غریب» بود: یکی آدم که در بهشت نیز به صفت غربت میزیست چون از بارگاه «من روحی» جدا افتاده بود و دیگر گندم که «بوی نیاز» از او به مشام آدم رسیده بود: «آدم در بهشت غریب بود و آن دانه گندم در بهشت غریب و غریب جز با غریب درنسازد:
أَجارَتُنـــا أنّا غَریِبــــانِ هَا هُنا |
|
و کُلُّ غَرِیبٍ لِلغَریبِ نَصیبٌ»
|
معنای دوم از غربت نیز هدفی جز وصال و بقای بالله نمیتواند داشت. طلب حق و میل به حقیقت در دل انسان خاکی نهادی که امیال نفسانی او را به بدیها فرمان میدهند، آغاز راهی است که به فرجامی نیکو چون فنای آثار خلقیت و بقای در الوهیت و انس با حضرت احدیت منتهی میشود. هرچند بنا بر این حدیث که: «طلب الحق غربة»، این میل و انگیزه درونی در قالب جسمانی و وساوس نفسانی خود چونان غریبی است که به غربت همنشینی ناجنس گرفتار آمده است. سالک طالب میتواند خودآگاهانه قدم در راه بگذارد و هفت شهر عشق را پس پشت کند تا به بارگاه سیمرغ پادشاه برسد و غربتش به آشنایی و دوری اش به قربت مبدل گردد و به زبان حال گوید:
پس به وحدت از عدد درکش مرا |
|
ره به من بنمای و دلخوش کن مرا |
5- نتیجه
با عنایت به آنچه گذشت نتایج زیر به دست میآید:
مسأله غربت از گذشتههای بسیار دور در عرصه اسطوره، فلسفه و عرفان مجال بروز و ظهور یافته است و امروز نیز در اندیشههای مدرن و حیات فکری بشر پسامدرن، نمودی آشکار و آمیخته با پدیدههایی روانشناختی چون الیناسیون، نوستالژی و بحران هویت دارد.
غربت در حوزه عرفان و اندیشههای صوفیانه به نسبت دارای وجه ویژه و قابل اعتناتری است و در تار و پود بسیاری از تئوریها و رفتارهای صوفیانه نقش آشکار آن را میتوان دید. در اندیشه و زبان صوفیان و عارفان، غربت چهار وجه و رویکرد کلی دارد که عبارتند از: غربت روح در قالب نامتجانس جسمانی، غربت آدم بهشتی در دنیایی فرودین، غربت عارف در میان اهل ظاهر و غربت خودخواسته عارف در میان غیر اهل وطن با انگیزههای مختلف تهذیبی.
غربت در اندیشههای عارفانه با مفاهیمی بنیادین چون قوس نزول، قوس صعود و فنا پیوندی آشکار دارد به گونهای که سیر از وحدت به کثرت مستلزم غربت است و بازگشت به وحدت (قوس صعود) با انگیزه و هدف رهایی از غم جانکاه غربت از نیستان حضور محقق میشود. فنا نیز شرط آشنایی و مقدمه بقاست و در تقابل با معنای غربت.
غریبانه زیستن در عرف صوفیان ملامتی به جهت آثار بسیاری که برای آن برشمردهاند مطلوب است و آنان از این که در رسته غریبشُماران و سرزنش شوندگان قرار گیرند، ابایی ندارند.
غربت صوفیانه با سفر- اعم از سفر حقیقی یا سفر واقعی- مربوط است.
یکی از انگیزه های غربت برای اهل عرفان کتمان سرّ و خاموشی از همسخنی با نامحرمانی است که «فهم سخن نمیکنند».
مرگ اندیشه اندیشی نتیجه طبیعی اشتیاق به لقای معشوق و آگاهی از درد فراق و غربتی است که سالک را از سرمنزل محبوب بازداشته است.
غربت با چله نشینی و خلوت گزینی اهل عرفان و صوفیان خانقاهی مناسبت تام دارد زیرا عارفان که اهل خلوتند، تنها با محبوب خویش آشنایی و انس دارند و با خلق عالم بیگانه و در میان ایشان غریبند.
غربت دو مقصد متفاوت دارد: اول غربتی است که در قوس نزول به وجود میآید. دوم غربتی که در آغاز قوس صعود و بدایت سلوک برای سالک به صورت خودآگاهانه حاصل میگردد.
پینوشتها
1- داستان رمزآمیز غربت غربیه شیخ اشراق در این باره شاهدی گویاست. نک: مصنفات شیخ اشراق: 2/278 به بعد.
2- مولوی میگوید:
طوطیی کآید ز وحی آواز او |
|
پیـش از آغـاز وجود آغاز او |
3- مولوی میگوید:
قصه طوطی جان زینسان بود |
|
کو کسی کو محرم مرغان بود |
4- مولوی میگوید:
گوهر جان چون ورای فصلهاست |
|
خوی او این نیست خوی کبـریاست |
5- عین القضات به راز دانی خود اشاره میکند: «دریغا هر که خواهد که بی واسطه اسرار الهیت شنود گو از عین القضاة همدانی بشنو. إِنَّ الحقَّ لَیَنْطِقُ عَلی لِسانِ عُمَرَ این باشد» (عین القضات همدانی،1373: 316).