نویسنده
مربی دانشگاه پیام نور واحد اردستان
چکیده
کلیدواژهها
عنوان مقاله [English]
نویسنده [English]
Gnosticism and true knowledge are not limited to any special nation or individual. Anyone who is created by God has the ability to understand these holy concepts. Thus all men of :::union:::, although they live far away from each other, have the same beloved and therefore the hidden meaning of their expressions is the same. In our literature, Molana's mystical poems cannot be challenged and his parables are saturated with mysticism and love. One of such mystical anecdotes is the story titled man and treasure selected from the sixth book of Masnavi Manavi. The traces of such understanding can be seen clearly in the Alchemist story by Paolo Queleo which has been and still is the most sold book in the world. This effect (on Queleo's work) makes any person praise Molana's great thought. The present research is going to show the differences and similarities between these two stories by comparing them. Also, it is going to show the effect of Molana's mind and discourse on this great American writer's thought.
کلیدواژهها [English]
مقدمه
مادام که سالک پای در وادی طلب می نهد، به اموری برمی خورد که حقیقت آن تنها با کمک پیر و مرشد بر او مکشوف می گردد. این مسیر و مراحل مختلف، بارها به صورت تمثیلهای گوناگون و با زبان و سبکهای متفاوت در عرصة ادبیات ما به تصویر کشیده شده است. شعرا و ادیبان بسیار در بیان جزئیات این راه، قلم فرسایی کرده و بارها و بارها رشحاتی از آن را به بیان کشیدهاند و آن کس که در این راه دستی توانا و هنرمندانه دارد و استاد سخن در عرفان است مولاناست. مثنوی،کتابی مشحون از تمثیلهای عرفانی است که اندیشههای مولانا ومراحل مختلف سلوک و طی طریق در عرفان را به صورتهای مختلف بیان کرده است. او برای آن که بیانش تأثیرگذار باشد؛ از تمثیل کمک می جوید و سخنش را در قالب داستان و افسانه می ریزد وآن را بامعیارهای زمینی می سنجد. آنچه در این مبحث مد نظر ماست، داستانی از دفتر ششم مثنوی با نام مرد وگنج است که مشحون از افکار عرفانی است و بیان کنندة این است که برای درک مفهوم هستی، سرانجام باید به خود رسید« من عرف نفسه فقد عرف ربه» که خود شناسی خدا شناسی است.
این مفهوم در کتاب کیمیاگر، پائولوکوئیلو نیزبسیار روشن و واضح است. مهم ترین ویژگیهای تمامی آثار کوئیلو این است که محتوای اشراقی و عرفانی را به صورت رمان و داستان ارائه کرده است. دستمایة رمان های پائولو از عرفان اسلامی تا عرفان شرقی و غربی است.کوئیلو می گوید:« یکی از کهن ترین و سنتی ترین روشهای انسان برای انتقال معرفت به نسل های بعد، قصّه و حکایات بوده است. قصّه، ناب ترین و خالصترین بخش ادبیات است؛ چرا که ما را به دورانی پیش از پیدایش تفاسیر و تعابیر امروزیمان می برد. قصه ها شادند، سرگرم کننده اند، نمایش اند، اما فراتر از همه، معرفت را به شکلی دلپذیر منتقل می کنند. موقع نوشتن بیشتر متون این کتاب، فکر می کردم خالق آنها که بوده است؟ چه کسی آنها را برای فرزندان و نوه هایش نقل کرده؟ قصه ها چگونه در برابر زمان تاب آوردهاند؟ چگونه به پرواز درآمده اند؟ و قاره ها و اقیانوس ها را پشت سر گذاشته اند؟ هر وقت شناختن منشاء قصهای ممکن باشد، این کار را میکنم. اما تقریباً همه این قصه ها، به بایگانی نهانی قلب انسان تعلّق دارند؛ قصههایی هم هست که در فرهنگهای گوناگون، روایتهای متفاوت دارند و در این موارد مشهورترین روایت را انتخاب کرده ام» ( آریاس، 1382: ص10).
جای هیچ تردیدی نیست که اساس رمان کیمیاگر حکایت مرد و گنج از دفتر ششم مثنوی معنوی است. کوئیلو از مثنوی الهام گرفته است، اما آن را پنهان میکند. حال آنکه او از عهد عتیق، عهد جدید و از عرفان هندی و از روان شناسی یونگ متأثر است و تأثر خود را نشان می دهد و به آنها اشاره میکند. در بسیاری از جهات چون دیدن رؤیا، نقطة شروع و پایان داستان و بسیاری از صحنه های دیگر،کوئیلو عیناً از تمثیل مولانا اثر پذیرفته که در ابتدای پیش گفتار باختصار به آن اشاره میکند.(دومین مکتوب،کوئیلو:12-11و نیزشیطان ودوشیزه پریم،کوئیلو:7-6).
کوئیلو مسیرهای مختلف زندگی را می آزماید تا سرانجام از آن میان به طریقت روی می آورد و عمر خود را صرف این راه میکند، میکوشد زبان نمادین موجودات را دریابد و دلیل آفرینش هستی را درک کند. از این رودستنوشته ها و بویژه کتاب کیمیاگر او متنی نمادین است. به نظر میرسد،کوئیلو نیزچون نویسندگان دیگرملل ازتأثیر ادبیات ایران و شرق برکنار نمانده است: «در طی صفحه های کتاب جدای از هدف انتقال آن چه در این زمینه آموختهام، کوشیده ام با نویسندگان بزرگی که توانستهاند به زبان کیهانی دست یابند، تجدید میثاق کنم. از میان آنها می توانم همینگوی، بلیک وبورخس (که او نیز از داستانی ایرانی برای یکی از قصه هایش استفاده کرده است ) و مالباتاهان را نام ببرم» (کوئیلو،11:1383). سرانجام کیمیاگربه چنان اثرقابل تأملی تبدیل می گرددکه امروزه در بسیاری ازدانشگاه ها؛ به عنوان کتاب درسی معرفی میشود (افعالی، 1386: 276).
مردی که میراث دار گذشتگان خود است، در اندک مدّتی مال و توشه از کف می دهد. مرد که چنین می بیند؛ برآستان پروردگار دست نیاز بلند می کند و رو به او با تضرّع، خواهان گشایش کارهایش میشود. وجودش مملو از نیازی راستین است و اشک که در آداب صوفیه صداقت را مینمایاند بر گونههایش جاری می گردد. خداوند مهربان که اخلاص ویکرنگی او را می بیند به نالههای مرد پاسخ می دهد. مرد به خواب می رود و هاتفی درخواب که به عقیدهٔ متصوفه، مظهرالهامات غیبی وبیانگر فتوحات بسیاراست (فروزانفر،1385: 73 ) به او پیغام می دهد که از بغداد رهسپار مصر شو. سپس نشانی دقیق نهانگاه گنج را به او می دهد و به سفر تشویقش می کند. مرد با تحمّل سختی و مشقّت فراوان راهی مصر میشود ، دست خالی راه می سپرد و چون به جایی می رسد که تاب و توان از کف میدهد; با خود می اندیشد که بهتر است از مردم کوی و برزن گدایی کند; ولی شرم مانع این کار میگردد. سرانجام شبانگاه را برای این کار مناسب می بیند؛ ولی باز هم تردید در جانش می نشیند و در این گیر و دار عسسس سر می رسد و او را زیر مشت و لگد میگیرد. دلیل این ضرب و شتم نابهنگام آن است که در آن ایام راهزنان شهر را قرق کرده و جان و مال مردم را در معرض مخاطره قرار داده بودند و پادشاه دستور اکید داده بودکه به هیچ دزدی رحم نشود. شحنه پی در پی می پرسد که چه عاملی مرد را در این ساعت از شبانروز به آن کوی کشانده است و مرد ناچار لب به سخن می گشاید و داستان رؤیا و سفر خویش را باز می گوید. سخنان مرد که صواب است بر دل عسس می نشیند. باعث این صداقت درداست که امری پسندیده در میان صوفیه است; زیرا درد باعث انگیختن احساسات ناب میشود و محرّک فرد در دستیابی به راستی و حقیقت است. شحنه مرد را نادان می شمرد و در جواب می گوید که خود را بیهوده به مخاطره افکنده; زیرا او نیز بارها رؤیایی دیده که در آن به او الهام شده در موضعی در بغداد گنجی نهفته است و او باید به دنبال آن برود و آن را بیابد و مرد که سخنان عسس را می شنود؛ پی می برد که این نشانی خانة خود اوست و از این بابت شاکر خداوند می گردد و در مییابد، آنچه برایش رنج برده در واقع در اختیارش بوده; ولی به سبب غفلت و ناآگاهی آن را چون گمشده ای تصور میکرده است. پس خندان و ثناگو راه رفته را باز می گردد و سر انجام گنج خویش را باز می یابد ( استعلامی،461:1384 ).
چوپان جوانی به نام سانتیاگو که در دشتهای آندلس و در نزدیکی کلیسایی قدیمی مشغول پرورش گوسفندان خود است، بدفعات رؤیایی می بیند. کودکی در خواب به او بشارت می دهد که گنجی در مصر نهفته است و او باید درپی جستجوی آن سفرکند. جوان که مردی اهل علم و مطالعه و در فکر ازدواج با دختری است، در ادامة راه خود تصمیم می گیرد، تعبیر رؤیایش را از زنی کولی بپرسد. کولیان بنابر عقیدة عام به اسرار ماوراءالطبیعه واقف بودند و زن کولی در ازای دریافت مقداری از گنج به جوان بشارت می دهد که دیدن کودک در خواب نشان صدق رویاست، پس رؤیای جوان نیز رؤیایی راستین است. چوپان جوان غرق در این اندیشه با پادشاهی پیر آشنا میگردد. این پادشاه که حالتی قدیس گونه و افسانهای دارد، بدون این که جوان لب به سخن بگشاید، او را ترغیب می کند، به دنبال پیدا کردن گنج خود راهی سفر گردد و سپس مسیر این سفر را برای او تشریح می کند. جوان گوسفندان خود را وا می نهد و در جستجوی گنج که همان حقیقت زندگی اوست راهی میشود. در قدم اول به راهزنی بر می خورد که تمام اندوختهاش را به یغما می برد و جوان که سر خورده و مأیوس است، قصد بازگشت میکند. اما نشانههایی که آن پادشاه افسانهای به او سپرده و دو سنگ به نام های اوریم و تمیم است، او را به جلو ترغیب میکند. جوان به طور تصادفی با پیر مردی بلور فروش که دچار روزمرّگی شده رو به رو میگردد. در زندگی بلور فروش با ابداعات خود تغییر و تحوّلی چشمگیر پدید می آورد و در این راه اندوختهای فراهم می کند تا به موطن اصلی خویش باز گردد; اما در آخرین لحظات باز هم نشانه های پادشاه پیر، او را به جلو ترغیب میکند. جوان نیز به مقصد اهرام مصر به راه می افتد. او در این راه با مردی انگلیسی آشنا میشود. همسفرش تمام علوم را آموخته; ولی درصدد است، به رازی دست یابد که جوانی و حیات جاوید در آن نهفته است و تنها کسی که میتواند به او کمک کند، مردی کیمیاگر است که وی وصفش را شنیده و فقط اوست که توانسته این راز را کشف کند.
آنان در مسیر خود در می یابند که موج جنگ و خونریزی تمام قبایل را فراگرفته است. سر انجام به واحهای می رسند و جوان در آن واحه دلباختة دختری به نام فاطمه می شود. وقت است تاعشق دختر جوان او را نزد خود نگه دارد و از رسیدن به گنج و افسانة شخصی باز دارد که کیمیاگر سر می رسد و با جوان به سوی اهرام مصر رهسپار میگردد. او در این راه اسرار و رموز جهان را برای جوان میشکافد و او را ترغیب میکند به سرّ هستی که تحقّق بخشیدن به افسانة شخصی است، دست یابد. آن دو در این راه با حوادثی رو به رو می گردند و کیمیاگر او را با اندوختهای که از راه کیمیاگری به دست آورده وامی نهد و جوان در نزدیکی اهرام با راهزنانی عرب که درگیر جنگند، رو به رو میشود. آنان او را به قصد کشت کتک می زنند و از او علت حضورش را می پرسند و جوان ناچار رؤیای خود را باز میگوید که در آن به گنجی در مصر اشاره شده است. رئیس راهزنان با تمسخر او را ابلهی می شمارد که در پس تخیّلی ، عمر خود را حرام کرده و به آن سو آمده و یاد آور میشود که خود نیز در رؤیا دیده که دفینهای در سرزمین آندلس و در کلیسایی قدیمی در انتظار اوست; ولی وی هرگز به امید یافتن هیچ و پوچ عمر خود را هزینه نکرده و به دنبال آن نرفته است و جوان در می یابد که نشانی گنجی که رئیس جنگجویان می دهد، مکانی است که او بارها در آن اقامت گزیده و سپس امیدوار و مشتاق به آن سو باز می گردد و آن دفینه را باز می یابد وبعد به سوی معشوق خویش باز می گردد تا افسانة شخصی خود را کامل کند (کوئیلو،174:1383 ).
این دو داستان در بسیاری جهات شبیه و در اموری متفاوتندکه این وجوه درگفتارهای زیر بررسی می شود.
داستان مرد بغدادی وگنج مثنوی مولانا که درپی شرح گرفتاری قهرمان اوّل داستان آغاز میشود، فضایی پر شور والتهاب به همراه تضرّع و زاری است. داستان با شرح غفلت ازداده ها شکل میگیرد و در بستری از اخلاص و توبه ادامه می یابد. در ادامة داستان مولانا مرد را از وادی طلب عبور میدهد. خوابی که مرد می بیند، محرّک اوست.داستان کوئیلو نیز باشمهای از احوال فعلی سانتیاگو که در ابتدای راه سلوک است آغاز میشود، سپس به گذشتة او و آرزوی والدینش برای آن که وی درکسوت روحانیت قرار گیردگریزی می زند و سپس به تشریح مکانی که گنج درآن است میپردازد. این جایگاه در پایان داستان نیز یک بار دیگرترسیم میگردد.
هسته و یا مضمون اصلی هردو داستان که در پس دیدن رؤیایی صادقانه شکل می گیرد یکی است.گنج موعودی که هردو شخصیت به آن وعده داده شدهاند و پس از سلوک واشراق و عرفان و خودشناسی و طی مراحل دشوار به آن دست می یابند. شخصیت های داستان مثنوی مولانا وکوئیلو در پس دستگیری خدا و ندای درونی که جهت مسیرشان را می نمایاند، راه می سپرند.
کوئیلو پدیدة اشراق را که به صورت بسیار بارز در کیمیاگر جلوه گر است، چنین توصیف می کند:
«در کیمیاگر پسرک چوپان می داند که گنجی نزدیک اهرام مصر دفن شده. اول فکر می کند که خوب، برای رسیدن به آنجا ، فقط به نظم و ترتیب احتیاج دارم، گوسفندان را می فروشم، سوار کشتی می شوم و به آنجا می روم. نخستین اتفاقی که برای پسر چوپان رخ می دهد، این است که اموالش را می دزدند. اینجا مقطع حسّاسی از کتاب است، او نقش یک ماجراجو را انتخاب می کند. اما اکنون دیگر حق انتخابی ندارد، جز آنکه توسط افراد دیگر در این سفر راهنمایی بشود و اکنون که تنها میماند، کمکم به اشراق می رسد و نشانهها را دریافت می کند و در این مقطع است که به برقراری ارتباط با انسانهای دیگر می پردازد و انسان های دیگر شروع به ادامة راهنماییهای مناسب در لحظههای مناسب به او می کنند. در این لحظه خواندن نشانه ها و اشراق مهم است; ولی در عین حال تکیه به انسانهای دیگر هم برای رسیدن به هدف اهمیت دارد. اما اشراق چیزی است که نمی توانیم توضیح بدهیم، همانگونه که نمی توانیم زیبایی گل را توصیف کنیم. ما تنها می توانیم زیبایی گل را احساس بکنیم. احتیاجی هم به توصیف نیست. فقط می توانیم زیبایی را درک کنیم، احساسش بکنیم و به آن عشق بورزیم. بنابراین در اینجا ایمان مطرح میشود. اگر ایمان داشته باشید، راهنمایی لازم را کسب میکنید، به اشراق می رسید و خدا برای ارائة راهنمایی مناسب در کنار شما خواهد بود. در کتاب کیمیاگر هم به همین مسأله می پردازیم و دربارة نشانهها صحبت می کنیم و این چیزی است که هر فرهنگی قادر به درکش است»( کوئیلو،4:1383 ).
بر این اساس میتوان گفت که دستمایههای اولیة عرفان و معنویتی که کوئیلو سعی دارد آن را به صورت رمانهای متنوع و مختلف در ذهن خوانندگان جای دهد، ممزوجی است؛ از عرفان مسیحیت که دین اوست و عرفان ساحری به صورت آثار کارلوس کاستاندا همراه با افکار مارکس. البته بدون تردید پائولو تحت تأثیر افراد مختلف دیگری هم است و از نگرشهای متنوّعی الهام پذیرفته است. کسانی نظیر: خورخه لوییس بورخس، هنری ویلر، ژورژه آمادو، خیام، مولوی، یونگ و پولس قدیس.
در داستان مرد و گنج مثنوی، داستان با شرح گرفتاری مالی مرد آغاز می گردد. قهرمان داستان شخصیتی است که در اثر زیاده روی، میراث به جای مانده را از بین برده است:
بود یک میراثی مال و عقار |
|
جمله را خورد و بماند او عور و زار |
در حالی که شخصیت اول داستان کیمیاگر، جوانی چوپان است که در کودکی در مدرسة الهیات درس خوانده و به بهانة پرورش گوسفندان به عبرت گرفتن از دنیا پرداخته است و چوپانی چنان که میدانیم پیشه ای بوده که هر پیامبری قبل از رسیدن به نبوت مدتی به آن اشتغال داشته است تا دریابد که هدایت آدمیان چگونه صورت می پذیرد.
«اگر خداوند گوسفندان را این قدر خوب هدایت میکند،آدم ها را هم راهنمایی می کند و آرام تر شد. به نظرش رسیدکه تلخی چای کمتر شده است»( کوئیلو،1383 :52 )
مرد داستان مثنوی اهل بغداد است و جوان کوئیلو سانتیاگو نام دارد و متعلّق به دشت های آندلس است. جایی که مسلمانان آن را فتح کرده و رد پایی شگرف وتأثیر گذار از خود باقی نهادهاند.
«نام جوان سانتیاگو بود. هنگامی که با گلّهاش به جلوی کلیسای کهن و متروکی رسید، هوا دیگر داشت تاریک می شد. مدت ها بود که سقف کلیسا فرو ریخته بود. انجیر مصری عظیمی درست در مکانی رو ییده بود که پیش از آن انبار لباس ها و اشیای متبرک بود» ( همان،1383 : 19).
هر دو شخصیت در پی تحقق بخشیدن به آرزو و خواست خویشند. آرزویی که برای آن خان و مان رها میکنند و ترک همه چیز می گویند تا بتوانند فلسفة وجودی خویش را در یابند و به آن تحقّق بخشند.
مرد چوپان درپس دیدن رؤیا در بین تردید و دو دلیهای خویش برای آغاز سفر با پیر مردی فرزانه آشنا میشود:
«من پادشاه سالیم هستم. نام من مکلیصدق است»(همان،1383 :37 ).
پیرمرد در هالهای از اسرار پیچیده شده است. او در توصیف خود، شکل خاص و یکسانی ارائه نمیدهد؛ بلکه آن را به طرز دید مردم وامی گذارد و این نشان می دهد، هرجور به دنیا بنگریم در همان شکل بر ما ظاهر خواهد شد:
«در هنگامی که آرزوی چیزی را داری هرگز از ظاهر شدن سر باز نمی زنم. گاهی به شکل یک راه حل مناسب ، یک فکر خوب ظاهر میشوم. در سایر موارد در لحظه های بحرانی کاری میکنم که کارها ساده تر شود» ( همان،1383 :41 ).
پیرمرد فرزانه جوان را با شخصیت درونی و هدف و انگیزة زندگیش آشنا می کند و این نقش پیر را در عرفان مشهود می سازد. امری که مولانا نیز بکّرات به ضرورت و اهمیت آن اشاره کرده است. پیرمرد بدون اشاره ای از سوی جوان راه رسیدن به هدف زندگیش را که اکنون در قالب گنج شکل گرفته تشریح می کند. او به جوان یاد آور میشود که مردم عادی آن قدر در مسیر یکنواخت زندگی می افتند که این تکرار مکرّرات هدف و غایت اصلی زندگیشان می گردد.
«هیچ مانعی جز خودش وجود نداشت. گوسفندها ، دختر بازرگان، دشت های آندلس. فقط مرحلة تحقّق افسانة شخصیاش بودند» ( همان،1383 :45 ).
پیر به مقدرات و سر نوشت معتقد است. امری که در صفحات بعدکه جوان یک به یک به شخصیتهای اصلی داستانش بر می خورد به آن خوگر میشود و در می یابد، دستی توانا آنچه را برایش رقم زده بخوبی اجرا میکند.
در میان داستان دو سنگ به نام های اوریم و تمیم در مواقع حساس نقش راهنمای سانتیاگو را به عهده می گیرند و به زندگیش سمت و سو می بخشند. آن دو هدیه هایی است که پادشاه پیر به او بخشیده تا هدایتش کند.به این دو سنگ که جنبة مذهبی دارد از تورات نیز اشاره شده است (!همان،1383/47 ).
در پایان بحث پیرو مرشد ، پادشاه فرزانه به شخصیت اصلی خود اشاره می کند:
«خدایان نباید آرزو داشته باشند چون خدایان افسانة شخصی ندارند(!همان،1383 :50 ).
جوان پس ازآن که در اثر اعتماد به فردی بیگانه، دارایی اش را از دست می دهد و قصد بازگشت به زندگی سابق را می کند، با بلور فروشی عرب آشنا میشود که افسانة زندگی خویش؛ یعنی زیارت کعبه را بصورت آرزویی دوردست وانهاده است و به آن جامة عمل نمی پوشاند. آن دو یکی میشوند. چون علی رغم تفاوت آشکار در نژاد، زبان درونی مشترکی دارند، زبانی که درآن کائنات به یک شکل سخن می گویند:
«اندیشید زبانی وجود دارد که از واژه ها فراتر است. پیش تر این زبان را با گوسفندها تجربه کردهام و اکنون با انسان ها تجربه اش می کنم» ( همان،1383 :60 ).
بلورفروش آن چنان دچار روزمرّگی ویکنواختی شده که ضرورت تحول درزندگی خود را در نمییابد و بر این باوراست که اگربه آرزوی خویش جامة عمل بپوشاند، بهانهای برای ادامة زندگی نخواهد داشت.
جوان در کنار مرد بلور فروش فکر گنج را وا می نهد و تنها به قصد باز گشت به وطن خویش و از سرگیری زندگی سابق دست به ابداعاتی می زند که زندگی خود و مرد بلور فروش را متحوّل میکند.
«دیگر نه امیدی بود و نه ماجرا جویی ، نه پادشاهان و نه افسانه ٔشخصی، نه گنج نه اهرام. گویی سراسر جهان خاموش بود چون روح آن جوان خاموش بود ... و میل عظیمی برای مردن. پایان گرفتن همه چیز برای همیشه» ( همان،1383 :63 ).
ناامیدی جوان بیان کنندة آن است که زندگی در پرتو دیده انسان شکل می گیرد:
«مصر برای او هم چون مکه برای آن بلور فروش به رؤیایی دور تبدیل شده بود» (همان، 1383: 71).
جوان پس ازخداحافظی با بلورفروش و پس ازآن که به یقین درمی یابدکه باید سفرخود را ادامه دهد، در راه با مردی انگلیسی مواجه میشود. این مرد که عمرش را صرف کیمیاگری کرده و برای رسیدن به اکسیر حیات و جوانی کتب بسیار مطالعه کرده ، نماد دانشمندان علوم ظاهری است که همه چیز را با معیار عقل و دانش ظاهری می سنجند.
جوان و مرد انگلیسی هر دو نشانه ها را میشناسند، می دانند که تمام جهان سمبل است؛ ولی هردو از دیدگاه خاص خود به این بحث می نگرند. انگلیسی با اوریم و تمیم آشناست؛ ولی به آن با دیدی فاضلانه می نگرد و میدانیم اغلب علوم قشری و ظاهری نزد عرفا بیارزش و تنها دست آویزی نا چیز برای رسیدن به حق است.
«این سنگ ها یگانه شیوهٔتفألی هستند که خدا اجازه داده. کاهنان آن را در سینه پوشی از طلا حمل می کردند» ( همان،1383 :84 ).
مرد انگلیسی به شرح زندگی جوان گوش می سپرد. او نیروی سیال و موّاج درون موجودات را به روح جهان تعبیر میکند و آن را با زبان و تعبیرات عالمانة خود بررسی می کند. انگلیسی درجستجوی کیمیاگری است که در روستاهای اطراف زندگی می کند، عمری دراز دارد و به اسرار کیمیاگری و تبدیل فلزات به طلا و جوانی ابدی واقف است. او علم واقعی را محدود به قشری خاص می داند و معتقد است که همه چیز در اختیار همه کس نباید قرار گیرد، چون ارزش واقعی خود را از دست میدهد.
«گفت چون تنها کسانی که رسالت فهمیدن دارند می فهمند. تصور کن همة دنیا شروع کنند به تبدیل کردن سرب به طلا. خیلی زود طلا ارزش اش را از دست می دهد» ( همان،1383 :97 ).
جوان در پس استقامت و خودشناسی به عشقی پاک می رسد. دختری عرب و فاطمه نام که قلب جوان را به تپش می افکند و روحش را دچارسرمستی می سازد. او دختر واحه ای است که کیمیاگر نیز در آنجا به سر می برد:
«سپس گویی زمان باز ایستاد و روح جهان با تمام قدرتش پیش رویش پدیدار شد. هنگامی که چشمان سیاه و لبان مردّد او را دید مهم ترین و خردمندانه ترین زبانی را که جهان به آن سخن میگفت درک کرد. زبانی که تمامی مردم زمین می توانستند آن را در قلب خود بفهمند این زبان عشق بود» (همان،1383 : 107).
دیدار زن برای مرد چوپان محرّکی برای دستیابی به زندگی واقعیش است.
«اکنون می فهمید که روزی باد مشرق، عطر این زن را به سویش آورده بود و عاشق این زن شده بود بی آن که حتی از وجودش آگاه باشد و عشقش به او وادارش می کرد سراغ تمامی گنج های عالم برود» ( همان،1383 :108 ).
جوان عشق پاک خود را به زن ابراز می دارد و داستان گنج وجست و جوی شخصی خود را برای او بر می شمرد. ساتتیاگو کم کم مایل است در آن قبیله بماند و با زن زندگی اش تا پایان عمر بزید؛ اما فاطمه که دختر صحراست ، او را تشویق می کند که سلوک خود را ناتمام نگذارد.
«تو از رویاهایت از پادشاه پیر و از گنج برای من گفتی از نشانه ها سخن گفتی، پس از هیچ چیز نمیترسم چون همین نشانه ها بودند که تو را به سوی من آوردند. من بخشی از رؤیای تو یا آن گونه که تو می گویی افسانة شخصی تو هستم» (کوئیلو،1383 :111 ).
جوان با کیمیاگر دست نیافتنی ملاقات میکند و کیمیا گر که این بار پس از پادشاه پیر، نقش مرشد و راهنمای جوان را به عهده می گیرد، در قالب گفتگوی های بسیار، جوان را می آزماید. کیمیاگر که او نیز زبان و روح جهان را می داند، ازسانتیاگو می خواهد افسانه شخصی خود را تحقّق بخشد و در این راه درنگ نکند.کیمیاگر وضعیت بحرانی جوان را در صورتی که به دنبال داستان واقعی زندگیاش نرود، بیان می کند و سرنوشتش را برایش ترسیم می کند و ناکامی او را تشریح می نماید:
«در سومین سال نشانه ها هم چنان دربارة گنجت و افسانة شخصی ات سخن میگویند، شبی از پس شبی دیگر را به قدم زدن در واحه میگذرانی و فاطمه به زنی اندوهگین تبدیل میشود و....
و در این زمان نشانه ها به تو میگویند که گنج برای همیشه مدفون شده است» (همان،1383 :133 ).
و جوان بین او و پادشاه افسانه ای مشابهت می بیند؛ زیرا در عرفان مردان خدا همان اولیاء الله و همگی جزئی از حقیقت واحدند.
«کیمیاگر شروع به طراحی روی شن ها کرد. پنج دقیقه بیشتر طول نکشید. هنگامی که طراحی میکرد، جوان به یاد پادشاه پیر افتاد و به یاد میدانی که روزی در آن با او ملاقات کرده بود. انگار سالهای سال از آن رویداد گذشته بود» ( همان،1383 :138 ).
کیمیاگر هدف از خلقت را برای جوان تشریح میکند و به زندگی اش سمت و سو و جهت میبخشد و مصر وجود را جایگاه دفن آن گنج موعود می داند که برای کشف آن باید به روح و قلب التیام بخشید آن را تربیت کرد تا رام و مطیع گردد و در تسخیر سالک قرار گیرد.
«فرزانگان می فهمیدند که جهان طبیعی، تنها تصویر و رونوشتی از فردوس است.حقیقت سادة وجود جهان تضمینی بر وجود جهانی کامل تر است خداوند آن را آفرید تا انسان ها بتوانند از راه مرئیات آموزش های روحانی و شگفتی های خرد او را درک کنند. این همان چیزی است که آن را علم مینامند» ( همان،1383 :139 ).
جوان و کیمیاگر با یکدیگر راه می سپرند. در میان راه کیمیاگر، جوان را باز به پیروی از نشانه ها فرا می خواند و پس از خود، قلب جوان راکه اکنون به مراد و رهبری کامل تبدیل گشته پیشنهاد می کند، سپس او را وادار می کند به ندای راستین قلبش گوش بسپرد؛ زیرا آنان که می دانند از زندگی خود چه می خواهند کسانی هستند که با صداقت و راستی با زندگی و افسانة مربوط به آن آشنا هستند و جهان را با آنچه که هست باور میکنند.
«هر انسانی بر روی زمین گنجی دارد که انتظارش را می کشد. ما قلب ها چندان عادت به سخن گفتن از این گنج ها نداریم. چون انسان ها دیگر نمی خواهند آن را بیابند. تنها با کودکان در بارة آنها سخن می گوییم، پس می گذاریم زندگی هر یک از آن ها را به سوی سرنوشت خویش هدایت کند؛ اما دریغ اندک افرادی راهی را که برای آن ها تعیین شده راه افسانة شخصی، راه خوش بختی را پی میگیرند. بیشتر آن ها جهان را چیزی تهدید کننده می پندارند و به همین دلیل جهان به چیزی تهدید کننده تبدیل میشود» ( همان،1383 : 43 ).
نقطة مشترک و پایانی مرد و گنج مثنوی و کیمیاگر پائولوکوئیلو همین جاست. هر دو درست هنگام رسیدن به گنج خویش گرفتار فرد سومی می شوند. در داستان مثنوی، عسس که به دنبال دزد، در شهر میگردد، مرد را مورد باز خواست قرار می دهد و او را زیر مشت و لگد خود می افکند و در داستان کیمیاگر عده ای جنگجو که برای پیروزی در جنگ راهزنی را پیشة خود قرار داده اند سر راه جوان سبز میشوند.
ناگهانی خود عسس او را گرفت |
|
مشت و چوبش زد به صحرا تا شگفت |
«ناگهان، هنگامی که می کوشید چند سنگ را که سر راهش ظاهر شده بودند، بیرون بکشد صدای گام هایی را شنید. چند نفر به او نزدیک می شدند. جلوی ماه ایستاده بودند و جوان نمی توانست چشمها یا چهره شان را ببیند» ( همان،1383 : 173 ).
در فضای پایانی داستان مثنوی، وفور دزدی دلیل باز خواست کردن مرد است و در کیمیاگر شیوع جنگ.
اتفاقا اندر آن ایام دزد |
|
گشته بود انبوه، پخته و خام دزد |
هم شحنه و هم رئیس دزدان هر دو برای گرفتن اقرار، مرد بغدادی و جوان را مورد ضرب و شتم قرار می دهند. هر دو ازجویندگان گنج می خواهند، راز حضور در آنجا را بگویند و گرنه کشته خواهند شد. مرد حکایت مثنوی در میان نعره و فریاد خود که در اثر ضربات متعدد حاصل شده امان می خواهد و چوپان را آن قدر می زنند که مرگ خود را نزدیک می بیند و دل از زندگی بر می گیرد:
در چنین وقتش بدید و سخت زد |
|
چوب ها و زخم های بی عدد |
«و جوان را وادار کردند زمین را بکند. جوان به کندن زمین ادامه داد و هیچ چیز در آن جا نبود. سپس شروع به زدن او کردند. آن قدر او را زدند تا نخستین پرتوهای خورشید در آسمان ظاهر شد. ردایش پاره پاره شده بود و احساس می کرد مرگ نزدیک است» ( کوئیلو،1383 :173 ).
مرد و جوان هر دو شرح حال باز می گویند که به چه کار در آنجا آمده اند. مرد پس از آنکه عسس را سوگند غلیظ می دهد وجوان پس از آن که رو به مرگ است:
گفت او از بعد سو گندان پر |
|
که نی ام من خانه سوز و کیسه بر |
سرانجام فریاد زد : دارم دنبال یک گنج می گردم و با همان دهان زخمی و لب های ورم کرده اش برای راهزنان تعریف کرد که دو بار رویای گنجی را دیده که در نزدیکی اهرام مصر پنهان است. (کوئیلو،1383 : 174).
سخن هر دو واقعی است. مرد و جوان از سوز دل و از صمیم قلب داستان را برای طرف مخاصمه باز میگویند. از رؤیایی که چند بار دیده اند، صحبت میکنند و دلایل کارخود را بر می شمرند. سخنان شخصیت داستان مثنوی که از جان بر خاسته بر دل عسس اثر می کند؛ زیرا بنا به گفتة مولانا سخن راست و صادقانه چون تیری است که بر جان اثر می کند وآنان که در دل غرضی ندارند، راستی را از نادرستی تشخیص می دهند:
قصهٔآن خواب و گنج زر بگفت |
|
پس ز صدق او دل آن کس شکفت |
و شحنه از تأثیر آن سخنان راستین به گریه افتاد و سخن راست تأثیری چنین دارد:
چشمه شد چشم عسس ز اشک مُبِل |
|
نی ز گفت خشک بل از بوی دل |
پاسخ شحنه و نگهبان نیز یکی است ؛ زیرا هر دو آن ها نیز رؤیا دیده اند. رئیس راهزنان در خواب دیده که در جایی که زمانی چوپان، گوسفندان خود را به چرا می برده است، گنجی نهفته است. پس جزئیات دقیق رؤیای خویش را باز می گوید و جوان اندلسی در می یابد در این مکان بارها زیسته است؛ لیکن رئیس نگهبانان به رؤیای زندگی خود که همان افسانة زندگی و انگیزة ٔحیاتش بوده، وقعی ننهاده و آن را بی ارزش و بی بها شمرده است.
«رئیس به طرف جوان بر گشت و گفت: نمی میری، زنده میمانی و می آموزی که آدم نمی تواند این قدر احمق باشد. این جا همان جایی است که تو هستی من هم نزدیک دو سال پیش رویایی را دو بار دیدم.خواب دیدم که باید به دشت های اسپانیا بروم. کلیسای ویرانی را بجویم که چوپان ها عادت دارند با گوسفندهایشان در آن بخوابند. کلیسایی که انجیر مصری ای در انبار با اشیای متبرکش دارد و آن جا، اگر ریشة این انجیر مصری را بکنم،گنج نهانی را می یابم؛ اما من آن قدر احمق نیستم که صحرا را طی کنم، فقط به خاطر آن که رویایی را دو بار دیده ام» ( کوئیلو،1383 :174 ).
عسس نیز مرد جویندة گنج را به باد تسمخر می گیرد و پیگیری مرد را برای دستیابی به گنج تلاشی احمقانه می داند و آن را رؤیایی می پندارد که هرگز ارزش پی گیری نداشته است:
گفت نه دزدی تو و نه فاسقی |
|
مرد نیکی لیک گول و احمقی |
شحنه نیز به همان شکل رئیس نگهبانان رؤیایی دیده است و او در خواب دیده که در بغداد که موطن و محل استقرار اصلی مرد مولانا است، دفینه ای در خانة فردی انتظار می کشد؛ ولی این رؤیا نگهبان را تشویق ننموده تا خان و مان رها کند و به جستجوی گنج که پایهٔآن به زعم او بر موهومات است بر آید.
بارها من خواب دیدم مستمر |
|
که به بغداد است گنجی مستتر |
هر دو مرد و جوان از فهمیدن این نکته که گنج نزد خود آنان بوده و مسیری طولانی برای دستیابی به آن پیموده اند یکه می خورند. آنان را لذتی ناب در بر می گیرد و شور و شعف مالامالشان می کند:
باز گشت از مصر تا بغداد او |
|
ساجد و راکع ثناگر شکر گو |
«به راه های بسیاری اندیشید که پیموده بود و به شیوة غریب خداوند برای نشان دادن گنجش به او. اگر آن رویا های تکراری را باور نمی کرد و ...» (کوئیلو،1383 :177).
آنچه شالوده و بن مایة دو داستان را تشکیل می دهد، رؤیایی است که هر دو مرد می بینند. آن دو که یکی اهل بغداد و دیگری اهل مغرب زمین است، رؤیایی مشابه می بینند و این بیان کنندة خواست یکسان و درونی کائنات است. میلی که در آن افراد بشر به یکدیگر شبیه میگردند. رؤیا در بسیاری موارد در عرفان مظهر الهامات غیبی است. بسیاری از مشکلات صوفیان در خواب حل شده و فتوحات فراوانی درخواب برآنان دست داده است. این رؤیا و خواب، محرّک هر دو شخصیت در هر دو داستان است، به طوری که نقطة آغاز آنان برای خود شناسی می گردد و در می یابند باید شروع به تکاپو و جستار کنند. رؤیا را هر یک چندین بار می بینند.
«جوان کمکم از افکار خودش تعجب میکرد. کلیسا با انجیر مصری ای که در آن روییده بود.شاید همین باعث شده بود، همان رویارا برای دومین بار ببیند» ( همان،25:1383 ).
و در صدد بر می آیند آن را تعبیر کنند تا دریابند مفهوم اصلی خوابشان چیست و چه چیز به آنان بشارت داده شده است. رؤیایی که هر دو شخصیت می بینند کاملاً به یکدیگر شبیه است. هر دو در خواب می بینند که دفینهای در مصر انتظارشان را می کشد و آنان می بایست به جست و جوی آن بر خیزند. مصر سرزمینی است که همواره در هالهای از ابهام و خیال پردازی ها اسیر است. سرزمین فراعنه و اسرار جاودان و این نیز همراه با گنج و رؤیا خیال انگیز و دور از دسترس بودن موضوع را شدّت میبخشد
خواب دید او هاتفی گفت او شنید |
|
که غنای تو به مصر آید پدید |
«گفت: دو شب پیاپی یک رؤیا را دیده ام. خواب دیدم که با گوسفندهایم در چرا گاهی هستم. ناگهان کودکی ظاهر میشود و شروع می کند به بازی با آن جانورها. پسر جوان با اندکی بی میلی ادامه داد: کودک تا مدتی به بازی با گوسفندها ادامه داد و ناگهان دست هایم را گرفت و من را تا اهرام مصر برد...کودک به من گفت: اگر تا این جا بیایی گنجی را می یابی و وقتی می خواست دقیقش را نشانم بدهد، از خواب پریدم. هر دو دفعه» (کوئیلو،1383: 31 ).
هر دو برای تعبیر رؤیا به تکاپو و جست و جو بر می خیزند. در داستان کیمیاگر، جوان اندلسی برای دریافت مفهوم رؤیای خویش، به پیرزن کولی متوسل میشود. زن کولی خواب جوان را تعبیر می کند و مسیرش را؛ ولی با ابهام و پیچیده، می نمایاند:
«تعبیرش این است: باید تا اهرام مصر بروی. هرگز صحبتی در بارة اهرام نشنیدهام. اما اگر کسی که آن را نشان داده کودکی بوده باشد، معنایش این است که وجود دارد. در آن جا گنجی را می یابی که ثروتمندت می کند» ( همان،1383 :31 ).
هر دو شخصیت درپی اندیشه های درونی تصمیم می گیرند که راهی این مسیر شوند. مرد بغداد را رها می کند و بغداد در بسیاری جهات در مثنوی عقل و خرد و معاش و گاه شهر عشق است و مصر شهری دور و دست نیافتنی.
چون ز بغداد آمد او تا سوی مصر |
|
گرم شد پشتش چو دید او روی مصر |
در داستان کیمیاگر جوان که اکنون تعبیر رؤیایش را دریافته است، برای تحقّق بخشیدن به آن دچار تردید و دودلی میشود، در حالی که در مثنوی، مرد بلافاصله پس از خواب تصمیم به عزیمت میگیرد. این تعبیر بیان کنندة آشفتگی های درون انسان است که با سپری شدن زمان هر بار پیچیدهتر و پر رنگ تر میشود.
جوان چوپان که اکنون به یاری مرشد خویش، هدف اصلی زندگانی خود را دریافته است، مادیات و تعلّقات خود را وا می نهد و با نشانههایی در دست به سوی هدف اصلی خویش راه می سپرد. سپس با قومی مسلمان در آفریقا آشنا میشود و این نیز از مواردی است که تأثیر عرفان اسلامی را بر کتاب کوئیلو عیان می کند:
«اندکی بعد یک نفر به بالای یکی از آن برج ها رفت و آغاز به خواندن کرد. تمامی مردم روی زمین زانو زدند و سر بر خاک ساییدند و آن ها نیز شروع به خواندن کردند» (کوئیلو،1383 :55).
سرانجام پس ازتردید بسیار هر دو شخصیت راه خویش رایکی در اثرآرامش ناشی از راز و نیاز و دیگری در اثر نشانه هایی که مسیررا به اومی نمایاند، ادامه می دهند.
در لحظهای ازداستان شک وتردیدگریبان جوان رامی فشرد وآن هنگامی است که مصمّم است، با اندوختهای که درکنار بلورفروش فراهم آورده است، رهسپار زادگاه خود گردد و افسانة شخصی خود را رهاکند؛ ولی چشمش به آن دوسنگ نشانه میافتد.« پادشاه پیر گفته بود : هرگز از رویایت دست نکش از نشانه ها پیروی کن. (کوئیلو،1383: 77(
این شک درمرد داستان مولوی نیز ظاهر میشود. آن زمان که در بین گدایی و فقر و تحمّل دست و پامی زند و نمی داند چه کند:
همچوشبکوکی کنم شب ذکر و بانگ |
|
تارسد از بامهاام نیم دانگ |
شک صحیح منجر به جستجو دربارة حقیقت و رسیدن به اصول معرفت وطریقت می گردد؛ همچنان که در شک و تردید جوان و مرد با خودشان می بینیم که سر انجام به تصمیم گیری صحیح آنان منجر میشود.
جوان آنی در می یابد که اکنون مسیر درست زندگی اش چیست. لحظه هایی است که اگر آن را در نیابد بی شک فرصت جبران نخواهد یافت و اگر انسان در صدد باشد، درست بزید موجودات جهان برای رسیدن او به این امر تلاش می کنند و یک دست می شوند:
«اوریم و تمیم را در دست گرفته بود و این سنگ ها نیرو ومیل پادشاه پیر را به او منتقل می کردند. به طور تصادفی به نظرش رسید که شاید این هم یک نشانه است»(کوئیلو،1383 :79 ).
جوان در هنگام مواجهه با شک و تردید خود در می یابد، زندگی و امیال دو سال اخیر زندگی او سراب بوده است و این چیزی نیست که به او التیام و راحتی ببخشد؛زیرا: «یک سال تمام برای تحقق رویایی کوشیده بود و اهمیت این رویا هر لحظه کم تر می شد شاید چون رویای او نبود» ( همان،1383 :79 ).
این بحث در داستان مرد وگنج مثنوی نیز چهره می نمایاند. مولانا نیک می داند که درمانهای موضعی هرگز نمی توانند اصل و حقیقت یک چیز را تحت تأثیر خود قرار دهد و آن را کم رنگ و بیارزش نماید و گرچه او را برای مدتی سرگرم سازد و آرامشی موقتی اهدا کند؛ ولی تأثیر آن موقتی و درنگ ناپذیر است و بزودی از بین خواهد رفت.
خادع دردند درمان های ژاژ |
|
رهزن اند و زرستانان رسم باژ |
جوان درمی یابد این فرصتی استثنایی است و اگر او بر گزیده شده، موهبتی است که به هر کس اعطا نمیشود.
«شاید جهان گنج های پنهان بسیار دیگری نیز داشت؛ اما او رویای مکرّری را دیده و با پادشاهی ملاقات کرده بود. این برای هر کس رخ نمی داد» (کوئیلو،1383 : 80 ).
پس این بار مصمّم و با اراده به راه می افتد.
کیمیاگر و جوان در ادامة سفر خود به عده ای جنگجو بر می خورند. مناطق جنگی و فضای خشن و خونین حاکم بر قبایل، صحرا را پر از جنگجو کرده است. این خونریزی به همه جا کشیده شده وجا به جا مبارزانی دررفت و آمدند. در داستان مرد وگنج مثنوی این جنگ به شکل دزدی رخ نموده است. در سرزمینی که مرد بغدادی به آن رسیده است، هرج و مرج و دزدی بسیار است و پادشاه امر به قلع و قمع یاغیان داده است.
اتفاقا اندر آن شب های تار |
|
دیده بد مردم زشب دزدان ضرار
|
آنان به چشم جاسوسی به جوان وکیمیاگر می نگرند. سر انجام کیمیاگر که شاگرد و دست پروردة خویش را مستعد در یافت کلیة افاضات می داند و اکنون در یافته است که دیگر مرد چوپان به راهنما نیاز ندارد و خود به کمال رسیده، درصدد است او را رها کند.
«هم اکنون می دانی. کیمیاگری همان نفوذ به روح جهان و کشف گنجی است که او برای ما ذخیره کرده است» ( کوئیلو،1383 :148 ).
قبل از جدایی کامل، کیمیاگر آخرین آزمایش خود را بر روی شاگرد انجام می دهد. او در صدد است در یابد که آیا جوان چگونگی بر قراری ارتباط با ذات هستی و خداوند را می داند یا نه؛ لذا به رئیس جنگجویان پیشنهاد می دهد، به جای آنکه به چشم جاسوس به مرد جوان بنگرند و او را به قتل برسانند، از او بخواهند تبدیل به باد شود. رئیس می پذیرد و جوان برای تحقّق این امر که در ابتدای کار به نظرش غیر ممکن است و باعث هراس بی پایان او شده است با کائنات ارتباط بر قرار می کند و هر یک از آنان از صحرا و باد تا خورشید و زمین او را به سمت سرچشمة فیض ناب رهنمون می کنند و جوان نیک در می یابد، عشق به خداوند است که باعث رونق بخشیدن به فلسفة حیات بشریت میگردد و اوست که هر استغاثهای را اجابت می کند.
«و جوان در روح جهان فرو رفت و دید که روح جهان بخشی ازروح خداوند است و دید که روح خداوند، روح خود اوست و دید که بدین ترتیب می تواند معجزه کند» ( کوئیلو،1383 :163).
از این تعبیر در مثنوی به نام دردیاد شده. درد عشق معجزه میکند و شفا می بخشد و انگیزة حیات فانی می گردد. چنانکه در خلال ابیات 4316 تا 4324 " مرد و گنج " این مفاهیم مندرج است:
درد داروی کهن را نو کند |
|
درد هر شاخ ملولی خو کند |
اکنون پایان سفر آنان نزدیک است. دیگر وقت است که جوان به گنج مدفون خویش برسد. او اکنون به روح جهان نفوذ کرده و می تواند در آن تسخیرکند و راز کیمیا را دریافته است:
«کیمیاگر گروه محافظ را مرخص کرد و از اسب پیاده شد.گفت از این جا به بعد تنها می روی. تا اهرام تنها سه ساعت راه است. جوان گفت سپاسگزارم شما زبان جهانی را به من آموختید. تنها چیزی را به یادت آوردم که پیش تر می دانستی» (کوئیلو،1383 :165).
5- صحنههای پایانی
اینک کیمیاگر و جوان از یکدیگر جدا می شوند. جوان چوپان در پی شنیدن زمزمههای قلبش راه میسپرد و به گنج خود که اکنون به آن نزدیک است ، نزدیک تر میشود:
«هنگامی که شروع به بالا رفتن ازیک تپه کرد و تنها در آن لحظة قلبش در گوش او زمزمه کرد: به مکانی توجه کن که در آن خواهی گریست.چون من این جایم و گنج تو اینجاست» ( همان،1383 :171 ).
جوان سر انجام از روی نشانه های طبیعت پی می برد که به گنج خود رسیده است، تمام علایم صدق این معنی را نشان می دهند:
«.... و یک سوسک طلایی دید و آموخته بود که در مصر سوسک های طلایی یک نماد ایزدی هستند» ( همان،1383 : 172 )
و جوان خداوند را که به او قدرت بخشیده بود تا بتواند تا اینجا راه بسپرد سپاس گزارد. این توفیقی بود که نصیب هر بندهای نمی شد؛ زیرا بسیاری از موجودات در ابتدای راه می مانند و هرگز توانایی به پایان بردن افسانهٔشخصی خود را ندارند.
«هنگامی که پس از چند دقیقه به بالای تپه رسید، قلبش از جا کنده شد. غرق در نور ماه بدر و سپیدی صحرا ، عظمت و وقار اهرام مصر سر بر افراشته بود.جوان به زانو افتاد و گریست. خدا را سپاس می گفت، به خاطر آن که افسانة شخصی خود را باور کرد و روزی با یک پادشاه، یک تاجر، یک انگلیسی و یک کیمیاگر ملاقات کرده بود تا بفهمد که عشق هرگز انسان ها را از افسانة شخصیشان جدا نمی کند» ( همان،1383 :172 ).
افکاری که هر دو شخصیت داستان را در بر می گیرد، خالصانه و پر از احساس است. جوان میاندیشد، که زندگی آن را که تلاش می کند تا به حقیقت دست یابد، حمایت می کند و مرد میاندیشد حکمت خواست خداوند چه بوده که با آن همة کژروی و فاصله گرفتن از هدف اصلی خویش باز هم بار دیگر او را به شاهراه هدایت کشانده است.
«اندیشید براستی زندگی برای کسی که افسانة شخصیاش را می زید سخاوتمند است» (همان،1383: 178)
این چه حکمت بود که قبلة مراد |
|
کردم از خانه برون گمراه و شاد |
مرد جویای گنج در مثنوی با خود و پروردگار خویش خلوت می کند، او را سپاس می نهد و به زیبایی های زندگی جاری خویش با لذّت و شادمانی می نگرد. به خانه می آید. گنج خود را باز مییابد و از آن پس زندگی پر رونقی را در پیش میگیرد و جوان آندلسی به نشانه هایی که او را تا این مکان آورده است، می نگرد. با خود می اندیشید که زمانی مسیرش از نشانه هایی که او را هدایت میکردند، پر بود. او نیز به گنج خویش دست یافت. اوریم وتمیم که نشانه های هدایت او بودند، در صندوق جواهراتش جای گرفتند و جوان به افسانة شخصی خویش دست یافت:
اندر این فسخ عزایم وین همم |
|
در تماشا بود در ره هر قدم |
«یک ساعت بعد در برابر صندوقی پر از سکه های طلا ی قدیمی اسپانیایی بود. جواهرات هم بودند، ماسک های زرّین با پرهای سفید و سرخ، بت های سنگی پوشیده از جواهرات درخشان ، قطعاتی باز مانده از فتحی که آن سرزمین مدت ها پیش آن را از یاد برده بود و فاتح آن جنگ فراموش کرده بود دربارة آن به فرزندانش بگوید» ( کوئیلو،1383 : 178 ).
«جوان اوریم وتمیم را از خورجینش بیرون آورد. یک بار از این سنگ ها استفاده کرده بود. یک روز صبح در یک بازار زندگی و راهش همواره پراز نشانهها بود. اوریم وتمیم را درصندوق پر ازطلا گذاشت. آن ها نیز بخشی از گنج او بودند، چون پادشاه پیری رابه یادش می آوردند که دیگر هرگز ملاقاتش نمی کرد. جوان لبخند زد... گفت دارم می آیم فاطمه» (همان،1383 :178 ).
6- فضای داستان
در ابتدای داستان مثنوی، مرد درپس ازدست دادن ثروت خود گریه می آغازد و این ابتهال و زاری او را ازخود دور می کند و به خدا نزدیک،
نقد رفت و کاله رفت و خانه ها |
|
ماند چو جغدان در آن ویرانهها |
اما در داستان کوئیلوآنچه جوان رابه جستجو وامی دارد، خودشناسی است. چیزی که مرد چوپان در صدد است به آن تحقق بخشد و راز آفرینش خود را دریابد.
«روح جهان از خوش بختی انسان ها تغذیه میشود و یا از بد بختی، ناکامی و حسادت آنها.تحقّق بخشیدن به افسانة شخصی یگانه وظیفة آدمیان است همه چیز تنها یک چیز است» (کوئیلو،1383 :40 ).
جوان در ابتدای سفر به علت اعتماد خویش به مردی ناشناس تمام دارایی اش را به یغما می دهد و تصمیم به بازگشت میگیرد. او خسته و درمانده است. این حادثة تلخ برای شخصیت تمثیل مولانا نیز رخ می دهد. او که پس ازطی مسافتی در ابتدای راه بسیار گرسنه و خسته است، ناامید و درمانده میشود و در راه خویش دچار تردید و دو دلی می گردد.
«بعد از این تلخ هستم و دیگر به هیچ کس اعتماد نمی کنم، چون یک نفر به من خیانت کرده از آنهایی که گنج های نهفته را می یابند، بیزار می شوم چون گنج خود را نیافت» ( همان،1383 :56 ).
لیک نفقه اش بیش و کم چیزی نماند |
|
خواست دقی بر عوام الناس راند |
جوان کتاب کیمیاگر در برابر قضا و قدر مقدور خویش تسلیم می گردد و وقت است که به زانو در آید.
«فهمیده بود آدم نباید برخی چیزها را مورد پرسش قرار دهد، چون نباید از سرنوشت خویش گریخت» (کوئیلو،1383 : 57 ).
مرد حکایت مولانا نیز از گرسنگی تاب از کف داده و با خود در جدالی درونی است که پا وانهد یا به پیش برود و ناچار تصمیم به گدایی می گیرد؛ اما مناعت طبع مانع او میشود. پس خود را در لفّافة شب می پیچید. شب ستار است. در کیمیاگر نیز نشانهها به جوان مسیر و حرکتش را می نمایانند، همان اوریم و تمیم:
باز نفسش از مجاعت بر طپید |
|
زانتجاع و خواستن چاره ندید |
«خوشحال شد. دیگر ناچار نبود به جست و جوی آب و غذا برود. می توانست به جست وجوی گنجش برود یک پشیز هم در جیب نداشت؛ اما به زندگی ایمان داشت»(کوئیلو،1383 :59 ).
و این تردید و زمزمه های درونی بر یقین هر دو می افزاید.
جوان در مراحل مختلف سفرمصمّم و استوار گام در راه نهاده لحظه به لحظه با افکار خود خلوت میکند. در این راه دست به خود سازی می زند و جانی عارفانهتر می یابد و بتدریج به روح کائنات نفوذ میکند.
«جوان کمکم می فهمید که آگاهی پیش از وقوع شیرجه ناگهانی روح در جریان کیهانی زندگی است. جایی که سر گذشت تمام انسان ها به هم می پیوندد و بدین ترتیب می توانیم همه چیز را بدانیم چون همه چیز نوشته شده است» ( همان،1383 : 89 ).
او در این راه به قدرت تقدیر پی می برد که هرچه مشیّت و خواست پروردگار اقتضا کند، همان رقم خواهد خورد و این را در زمزمه هایی که مرد حکایت مولانا با خود ذکر می کند نیز می یابیم.
«تنها به خاطر از دست دادن چیزی می ترسیم که داریم، چه زندگی مان و چه کشت زارهامان؛ اما هنگامی که بفهمیم سر گذشت ما و سرگذشت جهان هر دو توسط یک دست نوشته شده است، هراسمان را از دست می دهیم» ( همان،1383 :91 ).
در مسیر دستیابی سانتیاگو به گنج به بحث صبر بر می خوریم. صبر در عرفان مقدمه و از مقامات هفت گانه عرفان است. عارف برای رسیدن به اصل و حقیقت باید بر تلخی و درشتی درنگ کند، آنها را بپذیرد و سپس به جایی می رسد که در بوتة امتحان پروردگار گداخته میشود تا زر ناسره از وجودش جدا گردد. بحثی که درکیمیاگر نیز مطرح است:
«اما جوان به گنجش می اندیشید. هر چه به رؤیایش نزدیک تر بود کارها دشوارتر می شدند. آن چه پادشاه پیر، بخت تازه کارها می خواند دیگر عمل نمی کرد. می دانست اکنون آن چه رخ میدهد، آزمون پایداری و شهامت کسی است که در جست وجوی افسانة شخصی اش است و به همین خاطر نمی توانست، عجله یا بردباری کند. اگر چنین می کرد؛ سرانجام دیگر نمی توانست، نشانه هایی را که خداوند در مسیرش گذاشته بود ببیند» ( همان،1383 :104 ).
جوان داستان کوئیلو درپی آشنایی باکیمیاگر و به تشویق او با خود یک رو میشود، صادقانه مشکلاتش را مطرح میکند و آنچه در این مدت او را به هراس می افکند، شرح می دهد: ترس از دست دادن داده ها. ترس برای فرصت هایی که هنوز به بار ننشسته است و تلاش هایی که باید صورت می گرفت و شکل نگرفته است و راکد بر جای مانده است؛ زیرا نا آگاهی و جهل باعث این عقبماندگی شده و همین دلیل ناکامی اوست و این مضمون مشترک در حکایت مذکور مثنوی نیز مندرج است.گره اصلی تمثیل مثنوی همین جاست.
«ما قلب ها حتی از ترس اندیشیدن به لحظههایی که می توانستند زیبا باشند و نبودند از ترس اندیشیدن به گنج هایی که می توانستد کشف شوند و برای همیشه در شن ها مدفون ماندند بسیار رنج خواهیم برد» ( همان،1383 : 142 ).
گفت با خود گنج در خانة من است |
|
پس مرا آنجا چه فقر و شیون است |
7- ویژگیهای سبکی و روایی
به نظرا.ج گریماس، در هر روایت سه مرحله به چشم می خورد: رویارویی پیروزی، رسیدن به هدف(مارتین،1382:93 )این ساخت سه مرحله ای درتعریف رولن بارت ازروایت دارای اسامی زیراست: وضعیت اولیه+نقش های مختلف+وضعیت نهایی(اخوت،1371:23). از نظر تودورف نیز که به عقیده برخی ، مهم ترین نظریه پردازروایت دردوران معاصراست، روایت ساختی سه مرحلهای دارد:تعادل اولیه، مرحله دیگر، تعادل ثانویه (همان، 23) در هنر مولانا در باب سرودن اشعار پر مغز و تمثیلات عارفانه جای کمترین شبهه ای نیست و اماکوئیلو. او آفریننده داستانهای مؤثری است بآسانی می تواند خواننده را به فضای داستان خودش بکشاند و از همان جمله اول داستان، خواننده را اسیر کند و حتی او را جزئی از کتاب خود نماید. او تفکری عارفانه دارد و سعی می کند، زمینه های فکری خود را بر داستانش حاکم کند. با در نظرگرفتن ساختار روایی دو داستان، هر دو در ابتدای کار در حالتی متعادل به سرمی برند. سپس حادثهای (دیدن رویا) این تعادل را به هم می ریزد. داستان پس از طی نشیب و فرازبه تعادل ثانویه بازمی گردد. زاویة دید کوئیلو و مولانا در هر دو داستان دانای کل است. ویژگی های سبکی و روایی هردو داستان عبارتند از:
سیرتمثیل کوتاه "مردبغدادی وگنج مولانا"و داستان بلند" کیمیاگر" خطی است. رخدادها به صورت پی در پی و متوالی از پس هم می آیند. بازگشت به گذشته کامل بندرت رخ می دهد.درکیمیاگر خواننده از همان اول همسفر سانتیاگو میشود و یک دورة راز آموزی و سیر و سلوک را با او آغاز میکند. در این سیر و سلوک هرگز نباید به گذشته نگریست. زمان، اکنون و آینده است و این زمان است که سفر و سلوک معنوی را شکل می دهد.
هر دو داستان از دید سوم شخص نقل میشود. در بخش اعظم داستان کیمیاگر، خواننده با چشمهای سانتیاگو می بیند؛ اما یکی از مهارتهای مهم کوئیلو این است که با مهارت خاصی از «پدیدة انتقال زاویة دید» بسیار استفاده می کند.گاهی داستان از زاویة دید مرد انگلیسی و گاهی کیمیاگر و گاهی بلور فروش و دیگران نقل میشود. اما مهم این است که انتقال زاویه دید در یک داستان به رمان قدرت فراوانی می بخشد. در داستان مولانا نیز زاویه دید بین راوی، شحنه و مرد بغدادی متغیراست.
کوئیلو یکی از اصول رمانهای قرن بیستم را بخوبی رعایت کرده است و آن اینکه رمانش کوتاه است. توصیف در جاهایی که نیاز نیست، انجام نمی گیرد. پائولو در بسیاری از موارد درگیر جزئیات نمیشود. مولانا نیز در نقل مطالب خودکم گوی وگزیده گوی است. معانی بسیار را در ظرفی کوچک جای می دهد و این امر از برترین ویژگیهای سبکی اوست.
اگر به عناصر دخیل درهردو داستان نگاه کنیم، یکی از عناصر اصلی صحراست. دیوارها برداشته میشود. مرد بغدادی در پس حالت نزارخود رؤیایی راستین می بیند. چوپان نیز در کلیسا خواب میبیند و حرکت خود را از درون یک کلیسا آغاز میکند. سانتیاگو و مرد بغدادی، هر دو گنج خود را در صحرا می یابند؛ اما سانتیاگو در زیر درخت انجیر مصری. عناصر دیگر داستان کیمیاگر باد، خورشید و دریاست که نماد سه عنصر هوا، آتش و آب است که در قدیم مطرح بوده است که تمام این موارد در داستان های شرقی و بویژه مثنوی نیز به چشم می خورد.
نتیجهگیری
زبان مولانا و پائولوکوئیلو زبانی مشترک است. سلوک، مراحل مختلف آن و دشواریهای این سفر پر رنج و هدفی که هرسالک می بایست در نظرد اشته باشد. کوئیلو علی رغم عدم صراحت خود دربرداشت از داستان مولانا، هستة اصلی داستان خود را بر اساس تمثیل مرد بغدادی مثنوی طرح میافکند و سپس درونمایة داستان را شاخ و برگ می دهد و به آن می پردازد.
شخصیت قهرمان داستان کیمیاگرپیچیدهتر وتنوع نقش افراد در آن بیشتر است، حال آن که مولانا به جزئیات روحی و رفتاری مرد بغدادی کمتر پرداخته و ازشخصیت های محدودی در داستان خود استفاده کرده؛ بلکه چون دیگرتمثیل های مثنوی، بسیار را در اندک گنجانده است.
فضا و مکان آغاز و پایان در دو داستان درعین شباهت بسیار با اندکی تفاوت تاثیرکوئیلو از مولانا را می نماید.توصیف دقیق حالات روحی شخصیت های هر دو داستان و نیزتنوع حوادث که در داستان کیمیاگر به نظرمی رسد، به دلیل حجم اثر بیشتر به آن پرداخته شده است. از دیگر وجوه تمایزاین دو داستان است. مع الوصف تیراژ بالا و محبوبیت فوق العادة کتاب کیمیاگر برگ زرین و افتخارآمیز دیگری ازتأثیرادبیات ایران؛ بویژه شخصیت و افکار متعالی مولانا بر نویسندگان ملل دیگرست.
پی نوشت ها
1-Urim e Tumim و هارون هنگامی که به حضورخداوند به قدس وارد میشود، نام های بنی اسرائیل برسینه بند عدالت وبرقلب خود بگذارد و اوریم و تمیم را در سینه بند عدالت بگذارتا هنگامی که هارون به حضورخداوند میآید بر قلبش باشد و در حضورخداوند، عدالت بنی اسرائیل را همواره برقلب خود تحمل کند"(عهدعتیق، سفرخروج،28:30).
"سپس ترشاتابه آن هاگفت تاهنگامی که کاهنی به همراه اوریم وتمیم نایستدنمی توانند از قدس الاقداس بخورند"(عهدعتیق/کتاب عذرا/63:2)(! کوئیلو/کیمیاگر/1383/47/م آرش حجازی).