نویسندگان
1 دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی دانشگاه گیلان
2 استادیار زبان و ادبیات فارسی دانشگاه گیلان
چکیده
کلیدواژهها
عنوان مقاله [English]
نویسندگان [English]
“Dialogue”, in Bakhtin’s thought, is a term which has a methodological nature. This term shows a method for facing cases which are not hegemonic. Dialogue, therefore, is in opposition to the hegemony of monophonic forces. The origins of the dialogical aspects of humor, laugh and carnival are in very character. In this article, we want to investigate the bases that make the dialogical carnival and form the humorous elements. In the first section, we illustrate the subversion of the superior voice as a semantic and formal structural method in Mathnavi. In the second section, the reflection of this method in formation of humor in the stories of Mathnavi has been investigated. In these stories, presence of the superior voice in the public space and its dialogue with the suppressed voices makes a space steeped in the elements of carnival and laugh. It can be said that the humors in Mathnavi are not the techniques for embellishing the text but the affects of the transcendental method of Mathnavi for interpreting the world.
کلیدواژهها [English]
1)پیشینه و اهداف تحقیق
به نظر میرسد، در میان متون کهن ادبیات فارسی، مثنوی مولوی واجد ویژگیهایی است که آن را همچون متنی گفتگویی عرضه میدارد. تداعیِ پی در پیِِِ معانی، نقل داستان در داستان، طرح از پیش نااندیشیدۀ مثنوی، تغییر بیقرینة مخاطب و متکلّم، وجود انواعِ زبانی متناسب با شخصیتهای داستانی و طبقات مردم و... (! پورنامداریان، 1380: 259- 271)، همچنین حضور گفتمانهای گوناگون ایدئولوژیک در زبان مثنوی (! زریّن کوب، 1364: 187- 230)؛ از جمله ویژگیهایی هستند که به تقویت عناصر کارناوالی و شکلگیری بسترهای گفتگویی در این کتاب انجامیدهاند.
تحقیقاتی که پیش از این به خوانشهای باختینی از مولوی پرداختهاند، معمولاً تنها به سطح گفت و شنود و دیالوگهای میان شخصیتهای داستانی محدود بودهاند (!حسنزاده توکلی: 1386؛ بیانلو: 1386؛ عباسی و بالو: 1388). در این میان عباسی و بالو (1388) در بخشی از مقالة خود سعی در ارائة تحلیلی باختینی از دو داستان طنز مثنوی داشتهاند که متأسفانه ردّ پایی از نظریات باختین در این تحلیل به چشم نمیخورد (! عباسی و بالو، 1388: 164-170).
هدف پژوهش حاضر، بهرهگیری از ظرفیتهای زبانی و اندیشگانی مثنوی در تحلیل طنزهای حاصل از منطق گفتگویی در این اثر است. به عبارت دیگر، پژوهش حاضر در پی دستهبندی شگردهای طنزپردازی در مثنوی نیست؛ بلکه به شناسایی راهکارهایی در متن خواهد پرداخت که با زمینهسازی جهت حضور صداهای دیگر، موجبِ پرورشِ جنبههای کارناوالی و عناصرِ طنزآمیزِ متن میشوند. از این رو، با توجه به اینکه بیشتر داستانهای مثنوی از دیگر متون به آن راه یافتهاند، برآنیم تا بیش از توجه به ساختارهای طنزآمیز داستانها، چگونگی صورتبندی صداها و توزیع عناصر طنزآمیز در شیوة روایت و داستانپردازی مولوی را مدّ نظر قرار دهیم.1
بر همین اساس یکی از مهمترین پیشفرضهای مقالة حاضر این است که ویژگی طنز پیش از آنکه در حکایاتی چند از مثنوی ظاهر شود، همچون روشی برای تفسیرِ جهان در اندیشه و زبانِ مولوی جریان دارد. از این رو، به نظر میرسد، گفتگو و طنزِ حاصل از آن باید همچون روشی تنیده در کلّ ساختار مثنوی نگریسته شود، نه چون تکنیک و شگردی بلاغی. غفلت از این موضوع موجب شده تا در بسیاری از پژوهشها، طنز در حکایات مثنوی همچون پوستهای غیر قابل اعتنا، برای اشاره به درونهای جدّی تلقی شود. در نتیجة این تلقّی است که شارحان مثنوی در برخورد با این حکایات، برای عذرخواهی و تطهیر دامان مثنوی از طنزها، فکاههها، شکستن تابوهای جنسی، دینی و... به تکاپو افتادهاند. حاصل این تلاش چیزی نیست، جز مُثله شدن متن و تقسیمِ آن به دو بخش اصلی و فرعی. بنابر این نگاه، هزلیات و طنزهای مثنوی به فروعی تبدیل شدهاند که با مُجوّزِ «قصه چون پیمانهای است» وظیفهای جز «رفع ملال مخاطبان» ندارند (برای نمونه ! زرینکوب، 1368: 417-418). به نظر میرسد، تأکید بر تجربة شخصی و رجحانِ آن بر تقسیمبندیهای جزمی الهیاتی و کلامی، میتواند براندازی اقتدار و جدیت تبلیغ شده، از سوی شارحان مولوی را به همراه داشته باشد؛ گزینشی که در نخستین گام، زنده شدن و پویایی متن را به همراه خواهد داشت.
در مقالة حاضر، تلاش میشود تا اولاً، بنیانهای گفتگویی مثنوی به عنوان روشی در جهانبینی مولوی و سپس اثرات این روش بر طنزآمیز کردن حکایات بررسی شود و ثانیاً در بررسی حکایات بر بخشهایی تأکید شود که حاصل تغییرات و بازآفرینیهای مولوی بودهاند. شایان ذکر است که این مقاله بر آن نیست تا مدل مطالعاتی باختین را بر روی حکایات مثنوی پیاده کند؛ بلکه تنها در پی استفاده از مؤلّفههایِ مهم اندیشة باختین برای آشکارسازی و تحلیل بیان طنزآمیزِ مثنوی است.
2) گفتگو
«گفتگو» (Dialogue) عنصری کلیدی در اندیشة میخاییل باختین، نظریهپرداز روس، است. شکلگیری این اصطلاح در اندیشة وی را میتوان حاصل تقابلی بنیادین میان «تکآوایی» و «چندآوایی» دانست. باختین اصطلاح اخیر را برای توصیف گفتمان رمان (بویژه رمانهای داستایفسکی) به کار برد. ویژگی مهم گفتمان رمانگرا نزد باختین، تقابل و رویاروییِ زبانها، سبکها، دیدگاهها و سوژههای متکلّم است؛ از این رو، وی احیای متقابلِ زبانهای غیررسمی را در گونههایی همچون نقیضه (Parody)، گفتگوهای سقراطی و نمایشهای کمیک از مهمترین ریشههای گفتمان رمان در عصر مدرن میداند (! باختین، 1387: فصل دوم).
چندآوایی در رمانهای داستایفسکی به این معناست که صدای مولّف از ورای صدای هیچیک از شخصیتها شنیده نمیشود و وی فقط روایتکنندۀ صداهای مختلف به عنوان نظرگاههایی برای فهم جهان است. باختین برای شرح این موضوع، به جای بهرهگیری از رابطة میان مولّف و شخصیت داستانی از رابطة میان راوی وشخصیت داستانی سود میجوید. در این الگو، راوی از پیکرة مولّف جدا میشود و «با اشخاص داستانیاش مکالمه میکند» (ریکور، 1384: 172). بنابراین، شخصیتها در رمانهای داستایفسکی گفتمانهایی برای تأویل جهاناند، چنانکه در این رمانها «هیچ گفتمان مجرّدی نمیتواند بصورت عینی فوق هر گفتمان دیگری قرار گیرد» (آلن، 1385: 42). در مقابل، در رمانهای تکآوا شخصیتها چیزی جُز خودِ راوی نیستند. در این رمانها راوی بر دیگران تسلّط دارد و آنها فقط «باید گوشهایی داشته باشند تا ایدئولوژی مسلّط در آنها بنوازد» (انصاری، 1384: 276). گفتگو و چندصدایی در اندیشة باختین به چیزی ورای گفت و شنود میان شخصیتهای رمان اشاره دارد. در اندیشة وی رابطة میان آواهای موجود در رمان رابطهای چندبُعدی و درهمتنیده است؛ چنانکه هر شخصیت برساختة دیگر شخصیتهاست و تنها در مناسبتی که با آنها دارد تعریف میشود.2 افزون بر این، صدا در نگاه باختین تنها به بیانات مستقیم شخصیتها اشاره ندارد. وی با طرح اصطلاح دگرمفهومی (Heteroglossia) بیان کرد که صداها، چه از نظر لهجههای مرتبط با سن، جنسیت، مکان جغرافیایی و...، چه از نظر گفتمانهای مربوط به پیشهوران، حقوقدانها، تجّار و...، با ورود خود اولاً فضای متن به فضایی مرکّب از گونههای مختلف زبانی تبدیل میکنند و ثانیاً ایدئولوژی و پیشینة اجتماعی خود را نیز وارد متن میکنند (!وایس، 1997: 18).
اگرچه مفهوم گفتگو نخست نظریهای در حوزة ادبیات و رمان بود؛ ولی بتدریج از سوی باختین و شارحان آثار وی به عنصری کلیدی در اندیشة اجتماعی و سیاسی معاصر تبدیل شد. امروزه با در نظر گرفتن این آرا میتوان بسیاری از مقولات و مفاهیم علوم انسانی را در ذیل تقابل «تکآوایی/ چندآوایی» گنجاند؛ تقابلی که برتری چندآوایی و مقولات آن را در پی دارد. در جدول زیر برخی از این مفاهیم متقابل نمایش داده شدهاند:
تکآوایی |
چندآوایی |
حماسه |
رمان |
زبان (لانگ) |
بیان (گفته، سخن، پارول) |
طبیعت |
فرهنگ |
فرد |
جامعه و مناسبات اجتماعی |
شیء |
انسان، سخن، متن و... |
علوم ریاضی و طبیعی |
علوم انسانی |
تعمیمگری و یکسان نگری (توتالیتریانیسم) |
تفاوت اندیشی |
استبداد |
دموکراسی و گفتگو |
جدیّت و جزمیّت |
طنز و خنده |
قرار گرفتن عنصر «خنده» در گروهِ مربوط به چندآوایی نشاندهندۀ تقابل آن با خشونت، جزمیّت، تکآوایی، تعمیمگری و... است. شکلگیری مفهوم خنده در اندیشة میخاییل باختین نیز نتیجة مقابلة وی با هر نوع گفتمان مسلّط است. باختین از سویی خنده و نظامهای مرتبط با آن را راهی برای مقابله با سلطة نظامها، صداها و گفتمانهای سلطهگر پنداشته و از سوی دیگر، هر نوع حضور آوای غیر و درنتیجه نفی صدای برتر را پدید آورندۀ فضایی همراه با خنده میداند.
یکی از مهمترین اصطلاحاتی که باختین برای شرح مفهوم خنده و ارتباط آن با نظامهای ایدئولوژیک به کار گرفته «کارناوال» است. وی با مطالعة سنّتهای کارناوالی اروپا، مهمترین ویژگی آنها را مقابله با فرهنگ جدّی و رسمیِ کلیسایی و فئودالی میدانست: «کارناوال در تضاد با جشنهای رسمی، همچون پیروزی (هرچند موقتی) حقیقت بر رژیمهای موجود محسوب میشد، گونهای از میان بردن موقّتی مناسبات پایگانی، امتیازها، قوانین و تابوها» (احمدی، 1386: 107). بنابراین پیوند کارناوال با نظریههای گفتگو و چندآواییِ باختین، در این نکته است که با مجال ظهور دادن به آواهای دیگر، سلطۀ امر والا، بستار، برتر و مقدّس را با تعلیقی موقّت روبهرو میکند. زندگی کارناوالی بر اساس برهم زدن نظم و ساختارهای رسمی بنا شده است. این بینظمی، جزمیت زندگی و فرهنگِ رسمی را به پرسش میگیرد؛ فرهنگی که به انکار ارزشهایی چون شادمانی در فرهنگ مردمی منتهی میشود (!عسکری خانقاه، 1381: 114). کارناوال با ظهور در حوزههای زبان، آداب و رسوم، ایدئولوژی، فرهنگ و... در برابر تمامیتطلبیِ فرهنگ جدّی، رسمی و سلطهگر میایستد. به این ترتیب گسترۀ معناییِ سنّتهای کارناوالی در اندیشة باختین، از نگاه تاریخی به مجموعة سنّتهای سدههای گذشتة اروپا درمیگذرد. کارناوال و پیوندهای آن با خنده، چندصدایی و گفتگو سلاحی است، برای نفی تسلّط هر نوع اندیشه و گفتمان سلطهگر، تکآوا، تمامیتخواه و جدّی.
3) طنز
در تعاریفِ رایجِ طنز معمولاً بر دو مؤلّفه تأکید شده است: 1) رویکرد انتقادی و اجتماعی؛ 2) شیوۀ بیان (تناقض و خنده). در «فرهنگ واژگان و اصطلاحات طنز»، طنز نوعی ادبی خوانده شده که به انتقاد از «اشتباهات یا جنبههای نامطلوب رفتار بشری، فسادهای اجتماعی سیاسی یا حتی تفکّرات فلسفی» میپردازد (اصلانی، 1385: 140). آرین پور نیز غایتِ طنز را «اشاره و تنبیه اجتماعی» با هدف «اصلاح و تزکیه» دانسته است (آرین پور، 1350: 36). در این تعاریف، شیوۀ بیانِ طنزهای انتقادی نیز مجموعهای است، از تکنیکهای زبانی و ادبی همچون ایهام، مراعات نظیر، کنایه، جناس، سجع، نقیضه، تجاهلالعارف، آیرونی (Irony)، رمز، کنایه و... (!صدر، 1381: 7؛ داد، 1383: 340؛ اصلانی، 1385: 140-141؛ تنکابنی، 1357: 49). تأکید برعنصرِ اصلاح و انتقاددر تعاریفِ مذکور، موجب پدید آمدنِ مرزبندی آشکاری میان دو قطب طنز شده است. در یک سوی این مرز بندی، منتقد، و در سوی دیگر، پدیدههایی همچون استبداد سیاسی، تعصب دینی، ریا، فساد اخلاقی، خرافات و... قرار دارند. از این رو برخی پژوهشگران، با رویکردی سیاسی، بر ارتباط طنز با دورانهای خفقان تأکید کردهاند (!حلبی، 1364: 14؛ نیکوبخت، 1380: 95) و یا برخی دیگر، با رویکردی اجتماعی، طنز را حاصل «گسلِ اجتماعی میان طبقات یک اجتماع با جامعه یا جوامع دیگر» میدانند (کرمی، 1388: 9).
در چشمانداز مقالة حاضر، کارکردِ عنصرِ طنزآمیز حاصل فروریختن بنایی در متن است که پیش از این از سوی همان متن یا هر گفتمان برتریجو شکل گرفته و تقدیس شده بوده است. در این تعریف، رویکرد اجتماعی- انتقادی طنز در موضعگیری آن نسبت به هر اندیشة سلطهطلب و تکگو آشکار میشود، نه در حمله به شخصیت یا رویدادی سیاسی- اجتماعی. همین امر طنز را به سوی حذف مرز «من/ دیگری» سوق میدهد و زبان را نیز از کارکردی دوسویه و همراه با تناقضی طنزآمیز بهرهمند میکند.
این کارکردِ دوسویة زبانِ طنز از آنجا که آشکارا به نفی آوای برتر، جدّی، مسلّط و تمامیّتخواه میانجامد، همواره با نوعی ویرانسازی (Subversion) همراه بوده است. ویرانسازی به معنای رو شدنِ نگاهها و صداهای سرکوب شده در برابر ایدئولوژیِ حاکم، آنگاه که با شیوهای دوسویه و متناقض همراه باشد، فضایی طنزآمیز ایجاد میکند. در چنین روشی، ویرانسازی نتیجة مبارزه و تقابل مستقیم با صدای برتر و ایدئولوژی حاکم نیست؛ زیرا در اینصورت بازیِ جدّی و مطلقگرای دیگری آغاز شده است. ویژگیِ بارز این روش تقابل آن با جدیّت است. این منطقِ دوسویه، با به کارگیری زبانی متناقضنما، همزمان با بیان و تثبیت گفتمانِ حاکم به قطع بنیانهای آن نیز میپردازد. در این منطقِ دوسویه امری واحد با آشکار شدن پنهان میشود، با تقدیس شدن به زیر افکنده میشود و با اثبات شدن نفی میگردد.
در نوشتار حاضر این دو ویژگی طنز برجستگی بیشتری دارند: براندازی و نفیِ صدای برتر با به کارگیری روش و زبانی دوسویه. بنابراین به منظور بررسی کارکردهای طنز در مثنوی، این دو ویژگی بنیادی را در دو سطح مورد بررسی قرار خواهیم داد. در نخستین سطح، به طنز همچون روشی تنیده در ساختار صوری و معنایی متن نگریسته خواهد شد و در ادامه برخی تمهیدات مثنوی برای ایجاد فضای طنز و خنده از طریق براندازی و تداخل صداها در برخی حکایات را نشان خواهیم داد.
4) مثنوی و منطق گفتگو
4-1) روشِ گفتگویی
هرچند چندصدایی و گفتگو مؤلّفههایی مفید برای کاوش در زبان و فضای طنزآمیز مثنوی به دست میدهند؛ ولی به نظر میرسد، تفاوتهایی بنیادی میان مفهوم و جایگاه امر مطلق نزد مولوی در مقایسه با شارحان منطق گفتگو وجود دارد که در نگاه نخست مانع از برقراری ارتباط میان این دو حوزة اندیشه میشود. از جملة آنها میتوان به نگاه مرکززدای منطق گفتگویی در برابر نگاه استعلایی سنّت عرفانی اشاره کرد.
در اغلب متون عرفانی، شکلگیری سطوحِ مختلف معنا را میتوان حاصل روشی دیالکتیکی دانست که در حرکتی باطنگرایانه به پدیدار شدن جنبههای جدیدی از امور میانجامد ( مشرّف (1382). ریشة چنین فرایندی را با نگاهی تاریخی، در تفاسیر اولیة قرآن و در میان صوفیان نخستین، همچون حسن بصری، دنبال کرده است. در این آثار، تقابلهای قرآنی مانند «اسلام/ کفر»، در هر عصر معنای خود را میپالایند، چنانکه جای خود را به مواردی جدیدتر چون اسلام/ ایمان میدهند (!مشرّف، 1382: 71). این روند که از نظر ساختاری از تقابل «خاص/ عام» و «ظاهر/ باطن» پیروی میکند، بدون تلاش برای وفادار ماندن به معانیِ سنّتی، در حرکتی دیالکتیکی به خلق معانی تازه از دل هر تقابل میانجامد (!همان، 163- 164).
نمونة چنین روندی را - با چشم پوشی از جنبة تاریخیِ آن- در مثنوی نیز میتوان پیگرفت. مفاهیم در مثنوی اغلب با فراروی از یک لایه به لایهای دیگر شکل میگیرند. در این روند، با حرکتی دیالکتیکی و وحدتبخش، صداهای مختلفِ یک لایه در آوایی برتر و در لایهای بالاتر حل میشوند. به عبارت دیگر عناصر مختلف در صورت همنشینی و تقابل با یکدیگر باید در عنصری برتر و در لایهای بالاتر محو شوند و به وحدت برسند. از این رو در مثنوی برای شرح این روند معمولاً از عناصر متضاد استفاده شده است:
چونکه بیرنگی اسیر رنگ شد |
|
موسیی با موسیی در جنگ شد |
امر مطلق از تقابل با آوایِ غیر گریزان و از این رو همواره در حال فراروی و شدن است. میتوان گفت نگاهِ استعلایی و وحدتگرای مولوی نشان میدهد که مثنوی از پذیرش آوایِ برتر سر باز نمیزند؛ ولی آن را در تعریفی نو که واجد ویژگیهایی نسبی، ناایستا، سیّال و در حال شدن و فراروی است معرّفی میکند؛ نکتهای که با وجود اختلافی ظاهری میان روزنههای معرفتی مثنوی و منطق گفتگویی، عاملی برای پیوند میان این دو حوزة اندیشه محسوب میشود. به زبان باختین، صدای برتر در مثنوی، به عبارتی به دلیل برساخته شدن از سوی صداهای موجود در لایهای پایینتر در حال مکالمه با آنهاست و به عبارتی دیگر آمادۀ مکالمهای تقابلی با صداهایی است که به فروریختن تعالی آن میانجامند:
|
|
|
نمودار1- شکلگیری و تحوّل مفاهیم در مثنوی
بنیان مکالمهایِ صدای برتر در مثنوی این امکان را فراهم میآورد تا صدایی که در یک لایة صدایی فروتر است، در لایهای دیگر به عنوان صدایی برتر آشکار شود.3 به عبارت دیگر، فراروی یک صدا به مرتبهای بالاتر، در حرکتی براندازنده و همزمان، ظرفیت تبدیل شدن به صدایی فروتر را نیز در آن ایجاد میکند. طنز حاصل از برآوردن و ویرانسازی همزمان یک صدا در مثنوی، نه در یک حکایت یا تکنیکی خاص؛ بلکه به عنوان روشی در کل ساختار مثنوی نفوذ کرده است. پیشزمینههای عرفانی متن و نگاه ویژة مولوی به جهان در کنار شرایط سرایش مثنوی، عواملی هستند که به خلق ساختاری خودویرانگر و سرشار از تناقض انجامیدهاند. در این بخش تنها به یافتن مهمترین بسترهایی خواهیم پرداخت که به نوعی طنزآمیزی در روش مثنوی میانجامند.
یکی از راهکارهای مثنوی برای براندازی صدای برتر، نواختن یک صدای مخالف است. همنشینی این صدا با صدای سلطهطلب، موجب درهم شکستن تمامیتطلبی و جزمیت صدای نخست میگردد. چنانکه خواهیم دید، این براندازی حاصل عملکرد حذفی طرف مقابل نیست؛ بلکه آوای مخالف تنها با به صدا درآمدن و اعلام موجودیت، پوستة اسطورهای قداست و بداهتِ آوای برتر را درهم میشکند. ناگفته پیداست که این شیوه تنها هنگامی به مقصود خواهد رسید که نمایشِ صدای مخالف با بیطرفی و دوری از داوریهای ارزشگذارانة نویسنده همراه باشد.
در بخشی از داستانهای مثنوی، برآمدن صدای مخالف حاصل تأویلها و تداعیهای ذهنی راوی است؛ چنانکه وی با بهرهگیری از این ابزارها، فرصتی کوتاه برای ظهور موقت صدای مخالف را فراهم میکند. در این بخشها، صدای مخالف نتیجة سرکوبگری و برتریجویی گفتمانی درونمتنی یا برون متنی (در بیشتر موارد درون متنی) است. راوی، در یکی از بخشهای داستان، در اثر نگاهی تأویلی یا تداعی و پرشی ذهنی، از بافت داستان خارج میشود و در نتیجه، متن در جهت معرفی لایهای جدید از صدای سرکوب شده گسترش مییابد. در اثر این فرایند، گویی صدای مخالف بهیکباره با حرکتی قدرتمند به متن رسوخ میکند و سلطة جزمی گفتمان غالب را زیر سؤال میبرد. یادآوری این نکته ضروری است که در این داستانها برآمدن صدای مخالف، نتیجة ورود یک شخصیت داستانی به روند داستان نیست. این نگاه آزاد و تأویلی راوی است که با آشکار کردن لایههایی ناشناخته از گفتمانهای موجود در متن، مرزبندی سلطهطلبِ «قهرمان/ ضد قهرمان» را بر هم میزند.
نمونة 1:قصة شاعر و صله دادن شاه و مضاعف کردن آن توسط وزیری بوالحسن نام.
این نمونه حکایتِ شاعری است که جهت دریافت صله، مدحی نزد پادشاه میبرد. پادشاه که قصد بخشیدن هزار سکه به وی دارد به تحریک وزیر این مقدار را به ده هزار سکّه افزایش میدهد. پس از گذشت یک سال، شاعر در اثر ابتلا به فقر و به امید دریافت صلهای دوباره عزمِ دربار پادشاه میکند. بخشِ دوم داستان با این عنوان آغاز میشود: «باز آمدن آن شاعر بعد چند سال به امید همان صله و هزار دینار فرمودن بر قاعدۀ خویش و گفتن وزیرِ نو هم حسن نام شاه را که این سخت بسیار است و ما را خرجهاست و خزینه خالی است و من او را به دهیکِ آن خشنود کنم». چنانکه از این عنوان برمیآید در ادامة داستان شاعر به درگاه میآید؛ ولی وزیر جدید با دادن صلة فراوان مخالفت میکند و شاعر ناکام میماند. هرچند شاعر به امید دریافت صله قدم در راهِ آزموده گذاشته؛ ولی به دلیل تغییر شرایط به مقصود خود نمیرسد. مخاطب با نگاهی به ابیات پیش از آغاز داستان نیز درمییابد که انگیزۀ بازگویی داستان توجّه دادن مخاطب به تفاوت میان امور مشابه است:
دیو هم وقتی سلیمانی کند |
|
لیک هر جولاهه اطلس کی تند؟ |
در این حکایت نیز دو وزیر با نام حسن و با دو عملکرد متفاوت نمایانندة این پیاماند. بنابراین انگیزة سرایش داستان و عنوان دومین بخشِ آن، مرزبندی مسلّط متن را به خواننده تحمیل میکند. در این مرزبندی، پیام متن به عنوان صدای غالب و شاعر که کنشی برخلافِ این پیام را در پی میگیرد و در اثر ظاهربینی و قیاس نابجای خود فریب میخورد، به عنوان صدای سرکوبشده از سوی گفتمان درونمتنی معرفی میشود.
در بخش دوم داستان، عزم شاعر برای رفتن به نزد شاه، با تکگویی وی آغاز میشود. اما پرش ناگهانی راوی از مفهوم شاه به مفهوم خداوند، گویی قیاسِ شاعر و عزم وی برای دریافتِ صلة مجدد را به عملی ستایشآمیز تبدیل میکند:
گفت: وقت فقر و تنگی دو دست |
|
جستجوی آزموده بهتر است |
در این بخش از داستان، مولّفههای معنایی جدیدی همچون [توکّل] به شخصیتِ شاعر داستان تزریق میشود که همچون صدایی قدرتمند به مخالفت با مرزبندی برتریطلب داستان برمیخیزد.
تداعیها و تأویلهای مولوی در خلال داستانها، یکی از مهمترین تغییراتی است که وی در اصل داستان وارد کرده است. اینگونه تداعیها را میتوان به دو شیوه تعبیر کرد: اگر آنها را جزو ساختار داستان (به روایت مولوی) محسوب کنیم؛ چنانکه گفته شد با برآمدن صدایی مخالف از متن داستان روبهرو هستیم. مثلاً در نمونة 1، این تداعیها را میتوان ادامة تکگوییهای شاعر داستان دانست که با رو کردن جنبهای نو از شخصیت خود به مکالمه با دیگر صداهای داستان و براندازی آنها میپردازد. ولی اگر این تأویلها و تداعیها را جزو اجزای داستان نخوانیم و آنها را نشانة حضور مقتدر مولّف (مولوی) برای جهتدهی به داستان تعبیر کنیم،4 باز با نوعی گفتگو و برخورد صداها در متن روبه رو میشویم که در این نوشتار از آن به عنوان خودویرانگری یاد میشود. مطابق با تلقّی اخیر، تداعی ذهنی مولّف (مولوی) در بخش دوم این داستان موجب برآمدن صدایی غالب شده که بر این نکته تأکید دارد: «راهی را باید برگزید که یک بار به نیکی آزموده شده باشد». این در حالی است که صدای مولّف با قرار گرفتن در متن داستان از دو طرف در معرض فروپاشی است: نخست انگیزۀ سرایش داستان و عنوان بخش دوم؛ دوم سرانجام داستان.
به عبارت دیگر، از سویی پیام مؤلّف راهی خلاف جهتِ انگیزة سرایش داستان را میپیماید و از سویی دیگر، پیروی شخصیت شاعر از این پیام، برای وی نتیجهای جز ناکامی در پایان داستان ندارد. صدای وی به هیچ وجه تحت تأثیر پیام برآمده از مؤلبفِ متن (مولوی) از مسیر خود منحرف نمیشود و حتی در برابر آن نیز قرار میگیرد. این توضیحات نشان دهندة آن است که مولوی پیام خود را بر زمینهای ویرانگر بنا کرده است. گویی پیش از برآمدن این صدا (به عنوان صدای برتر) همهچیز برای واژگونسازی آن آمادهسازی شده است.
شکلگیری پیام مولّف در بافتی که از پیش و پس فروپاشی، ویرانسازی و نفی آن را به دنبال دارد، نمونهای از کارکرد منطق دوسویه و خودویرانگر است. بافت و روندِ اثباتگری در این روش، در فرایندی دوسویه، به سوی تسهیلِ ویرانسازیِ امرِ در حال اثبات گام بر میدارد. یکی از نمونههای آشکار خودویرانگری مثنوی در نمونة 2 بررسی میشود.
نمونة 2: داستان آن پادشاه جهود که نصرانیان را میکشت از بهر تعصّب.
در این حکایت پادشاهی جهود به منظور ریشه کنیِ نسل نصرانیان به حیلهای دست مییازد. وی وزیر خود را به اتّهام پیروی از عیسی (ع) و به منظور تهییج مردم شکنجه و زندانی میکند. با ادامة این روند مردم وزیر را نصرانیای مؤمن پنداشته، وی را به پیشوایی برمیگزینند. در این هنگام وزیر با هدف ایجاد تفرقه میان نصرانیان به هریک از امیران آنان طوماری از احکام انجیل داده، هریک را جداگانه جانشین خود میکند. مولوی در قسمتی از داستان به شرح احکام این طومارها که هریک خلاف دیگری است میپردازد. در این حکایت احکام برخی از طومارها چنین معرفی شدهاند:
در یکی گفته کزین دو برگذر |
|
بت بود هر چه بگنجد در نظر |
اگر نمونة 2 را با توجه به کل ساختار مثنوی و با نگاهی فراتر از داستان بخوانیم، به نشانههایی میتوان دست یافت که نه تنها برآمدن صدای مخالف و ویرانی صدای برتر بلکه یک خودویرانگری را نیز در مثنوی نشان میدهند. این نشانهها را در سه سطح میتوان بررسی کرد:
الف- چنانکه از متن داستان برمیآید، هر یک از این طومارها دستآویزی است، برای اختلافافکنی میان نصرانیان و دور کردن آنان از حقیقت. بنابراین میتوان گفت روند داستان با برچسب مؤلّفههای معناییای همچون [دوری از حقیقت]، [گمراهی]، [تفرقه] و... به هریک از طومارها، آنها را به صداهایی سرکوبشده تبدیل میکند. این در حالی است که مضمون بسیاری از این طومارها بهطور جداگانه در قسمتهای مختلف مثنوی از سوی مولوی تبلیغ شدهاند. از این رو سرکوب صدای طومارها در روند داستان، سرکوبی و ویرانسازی صداهای سلطهجوی برآمده از میان تعلیمات مثنوی را نیز در پی دارد. مولوی در شرح طومارها، به بافت و ساختار داستان وفادار نمانده و به جای شرح مضمون دوازده طومار، گویی به شرح نظرگاههایی میپردازد که هریک گوشهای از جهان را به ما مینمایانند؛ چنانکه با نگاهی به این بخش میتوان دید تعداد طومارهای توصیفشده بیش از دوازده است. از آنجا که این نظرگاهها در جایجای مثنوی، با توجه به بافت معنایی حاکم، از سوی نویسنده بر متن تحمیل شدهاند، میتوان گفت: سرکوب طومارها به وسیلة مولّفههای معنایی یادشده، امکاناتِ براندازی صداهای سلطهجوی مثنوی را نیز در بطنِ خود میپرورند. پرشهای ذهنی، تأویلگری و پایبند نبودن به بافت و پیرنگِ داستان، روایتِ مولوی از داستانِ پادشاه جهود را به داستانی چندآوا و براندازنده تبدیل کرده است که در آن براندازی صداهای برخاسته از متن مثنوی بیش از براندازی صداهای بیرونی برجستگی دارند. به این ترتیب، با نگاهی فراتر از داستان و با در نظرگرفتن نمونة 2 در ساختار مثنوی، تخریب طومارها را میتوان نشانهای دانست بر تخریبِ تک تکِ صداهایی که گاه از سوی خودِ مولوی برای تفسیرِ جهان معرّفی شدهاند.
ب- نویسنده پس از شرحِ محتوای طومارها، یک بارِ دیگر با حضورِ خود صدایی قدرتمند را وارد داستان میکند. در این بخش، وی با خروج از بافت داستان راهی را برای محو چندصدایی حاصل از حضورِ طومارها ارائه میدهد. مولوی در عنوان این بخش، این صدای برتر را «حقیقتِ راهها» میداند: «بیان آنکه این اختلاف در صورت روش است نه در حقیقت راه». به عبارت دیگر، «حقیقتِ راه» به صدایی مسلّط و برآمده از مولوی برای سرکوبی کثرتِ طومارها تبدیل میشود:
|
نمودار2: برآمدن صدای مسلّط در نمونة 2
این در حالی است که این صدا (حقیقت راه)، پیشتر به عنوان صدای برآمده از سوی یکی از طومارها سرکوب شده بوده است:
در یکی گفته که این جمله یکی است |
|
هرکه او دو بیند احوَلمردَکی است |
بنابراین، دوسویگی شیوه و بیانِ راوی، این بار نیز با برآوردن صدایی مسلّط در زمینهای شکننده، همزمان به براندازی آن نیز مشغول است؛ فرایندی که به نوعی خودویرانگری در مثنوی انجامیده است.
ج- راوی با شرحِ طومارها گاه از بافت داستان خارج و به عرصة تداعیها و تأویلگونههای مؤلّف (مولوی) نیز وارد میشود؛ چنانکه در برخی از آنها نه تنها نشانهای از صدای ضدّقهرمان (Antihero) نمیبینیم؛ بلکه با تلاشی برای اثبات حقیقت طومار نیز روبهرو میشویم. تداعیها، پرشهای ذهنی و تأویلهای پیدرپی، به محو شدن مرز میان صدای مولّف و صدای راوی میانجامد و در نتیجه راه را برای ظهور موقتِ صدای مخالف و براندازی صدای غالب فراهم میکنند. در این سطح، صدای مخالف برای برآمدن از همان تمهیداتی بهره میبرد که در نمونة 1 شرح داده شد، از این رو از بررسی مفصّل آن خودداری میکنیم.
نمونة 3: بیدار کردن ابلیس معاویه را که خیز وقت نماز است.
چنانکه گفته شد، بیشتر مطالعات مربوط به چندصدایی در مثنوی به داستانهایی اختصاص داشته است که در آنها صدای مخالف از مجرای گفت و شنود مستقیم شخصیتها مجال ظهور مییابد. در این داستانها، صدای مخالف که در ابتدا به عنوان ضدقهرمان معرفی شده است، بیکباره با قدرتی فراتر از قدرت یک ضدّ قهرمان در برابر آوای برتر به صدا درمیآید. همین امر، برتری اسطورهای و طبیعی قهرمان را با چالش مواجه میکند. در نمونة 2، ابلیس از سویی مطابقِ سنّت قرآنی و از سویی دیگر، مطابق با جهتگیری داستان، به عنوان یک ضدّ قهرمان وارد داستان میشود تا در برابر معاویه (قهرمان) قرار گیرد؛ اما در جریان گفتگو، ابلیس با صدایی رسا، همپای قهرمان پیش میآید و لایههایی ناگفته از هستی خود را رو میکند. هرچند پایان یافتن داستان به سود معاویه، صدای برآمدة ابلیس را دوباره سرکوب میکند؛ ولی همین نمایش کوتاه و در عین حال قدرتمند ابلیس، به معرفی لایههایی میپردازد که در آنها صدای جزمی برآمده از گفتمانهای درونمتنی (انگیزة سرایش داستان) و برونمتنی (سنّت اسلامی) برتری خود را نسبت به صدای مخالف از دست میدهند.5
در مجموع میتوان گفت، در این روش که نمونههای بسیاری از آن را در مثنوی میتوان یافت، به حقایق همچون اصولی ثابت نگریسته نمیشود؛ بلکه آنها در صیرورت تاریخی خود و بر اساس زمانمندی مبتنی بر حال و تجربة نویسنده معنا مییابند. مولوی در پی حفظ آراءِ پیشداده دربارة ارزش و معنای یک پدیده نیست؛ بلکه آن را هر بار در بستر ادراک تجربهمند خود بازسازی میکند. نتیجة این فرایند، ویرانسازی مدام در ساختار زبان و اندیشه و برآمدن آزادانة صداها و معانی نو و تجربهنشده از دل این ساختنها و فروریختنهاست. در این روش، تمامی اصول و سنّتها از شکل میراثوار و ایستای خود خارج شده، با ورود به بستری شکننده، امکانِ دسترسی و واژگونی مییابند؛ عاملی که ساختار مثنوی را به یک فضای کارناوالی نزدیک میکند.
4-2) گفتگو و طنز
به باورِ باختین یکی از تفاوتهای مهم حماسه با رمان، قابل دسترس بودن رمان است. یکی از ویژگیهای مهم حماسه را وجود یک میداند. وجود یک فاصلة مطلق و دستنیافتنی میان دنیای حماسه و جهان معاصر، دنیای حماسه را به دنیایی مطلق، مسلّط و غیر قابل تغییر تبدیل میکند (!باختین، 1387: 44- 49). وی در مقابل، ریشههای رمان را واجد شرایطِ «امروزی بودن» میداند. در این گونهها، فاصلة مطلقِ حماسی از میان میرود و رابطهای بیواسطه با موضوع برقرار میشود. بنابراین آوای شنیده شده از آنها نه آوایی تثبیت شده و مطلق؛ بلکه یکی از تأویلهای جهان، آوایی در دسترس، قابل تغییر و واژگونی است. باختین از همین امر به عنوان پیونددهندۀ فاصلهزدایی با عنصر خنده یاد میکند. وی هرگونه تماس با موضوعی مطلق، جزمی و فاصله دار را «خنده دار» میداند: «آنچه حماسه را نابود میکند خنده است که بهطور کلّی هر نوع فاصلة سلسلهمراتبی را که انفصال و اعتبار ایجاد میکند، از بین میبرد. اگر موضوع بازنمایی انگارهای در دوردست باشد، نمیتواند خندهدار شود، باید این انگاره را به خود نزدیک کنیم تا خندهدار شود» (همان، 57). اهمیت سنّتهای کارناوالی برای منطق گفتگویی نیز با ظرفیت آنها در به زیر کشیدن امر والا، برتر و مطلق پیوند دارد. اهمیت این نکته در این است که فاصلهزدایی و تماس از نزدیک با آوای برتر یکی از مهمترین فرایندهایی است که با خنده و فضاهای کارناوالی در ارتباطاند. امور مقدس به دلیل قرار گرفتن در فاصلهای فتحناشدنی همواره اموری جدّی، سلطهجو، جزمی و تکگو هستند. بنابراین تماس با این امور به نوعی خلع سلاح کردن و به زیر کشیدنِ آنهاست.
طنزپردازان ابزارهای گوناگونی را برای اجرای فاصلهزدایی آزمودهاند. سادهترین و آشکارترین آنها، که در هجوهای شخصی، دشنامها، جملات مسخرهآمیز و... نمود دارند، انتساب کلمات و القاب و ویژگیهایی از حوزة تابوهای جنسی یا اخلاقی به شخص یا موضوع مورد انتقاد است. نویسنده با این کار، اقتدار موضوع خود را بیاعتبار نشان داده و با فاصلهزدایی از آن، آن را برمیاندازد. در مقابل، برخی از تمهیدات نیز با به کارگیری زبانی دوسویه و به دور از مرزبندیهای آشکار، به موضوع خود نزدیک میشوند. در این روشها نویسنده تنها با شرح و تحلیل موضوع خود، جنبههایی از آن را آشکار میکند که به از میان رفتن این فاصلة اسطورهای میانجامد. برای نمونه، طنزپرداز میتواند در شرح ویژگیهای یک عالِم یا سیاستمدار مقتدر به شرح ویژگیهای جسمی، شیوة استحمام یا مسائل خصوصی و شخصی او بپردازد. در این حالت، اگرچه نویسنده فقط به شرح کامل موضوع خود پرداخته است؛ ولی نزدیکی بیشتر از اندازه به آن، پوستة تقدس و اقتدار موضوع را میشکند و او را همچون یک انسان عادی با اجزاء، اعمال و امیال دیگران نشان میدهد. در این نمونه، طنزپرداز در حرکتی دوسویه، همزمان با شرح اقتدار موضوع خود به لو دادن جنبههای زمینی و انسانی آن نیز میپردازد.
یکی از شیوههای مثنوی برای نزدیکی به موضوع همنشینی صداهاست. همنشینی یک صدای فاخر، جدّی و مسلّط با یک صدای غیر جدّی، فاصلة فتح ناشدنی میان آن دو را از بین میبرد و صدای غالب را نیز همچون صدایی در دسترس مینمایاند. در این فرایند، گاه واژگونسازی صداهای مسلّط و رسمی نتیجة نیتی پیشین نیست؛ بلکه در بیشتر مواقع تنها گفتگوی صداهای ناهمخوان، براندازی صدای رسمی را در پی دارد. در بیشتر نقیضهها (Parody) زبانهای فاخری چون زبان دینی، ادبی، اشرافی و... تنها در همنشینی با گونههای عادی زبان فرو میریزند وخندهدار مینمایند (!والاس، 1386: 86).
نمونة 4:شخصی به وقت استنجا میگفت اللهم ارحنا رایحه الجنه...
آن یکی در وقت استنجا بگفت |
|
که مرا با بوی جنّت دار جفت |
فروزانفر مأخذ این حکایت را عبارتی در مقالات شمس میداند (فروزانفر، 1346: 143): «سوراخ غلط کرده است ارحنی رائحـﺔ الجنـﺔ وقت استنجا میگوید! دعا راست؛ اما سوراخ غلط کرده است!» (شمس تبریزی، 1369: 309). از جمله تفاوتهای میان روایت مثنوی و مقالات شمس، توسّل به گفت و شنود میان دو شخصیتِ داستان در روایت مثنوی است. این عامل سبب شده است تا تداخل میان صداهای برآمده از متن آشکارگی بیشتری یابد. در این داستان، همنشینی لحن جدی و عابدانة شخصیتِ نخست، در کنار لحن عامیانة شخصیتِ دوم، جدّیت و فخامت صدای نخست را در هم میشکند. شخصیتِ دوم، در حالی به اصلاحِ عملکرد شخصیتِ اولِ حکایت مشغول است که به دلیل بهرهمندی از لحنی عامیانه، گفتمان تقدیس شدة شخصیت نخست (گفتمان دینی) را نیز وارد فضایی براندازنده میکند. با حضور شخصیتِ دوم، ضرورت همخوانی فعل (استنجا) با دعای مربوط به آن در گفتمان شخصیت نخست، به ضرورت همخوانی محل انجام فعل (سوراخ) با دعای مربوط به آن تبدیل و شرح استنشاق و استنجا به شرح محل انجام آنها فروکاسته میشود. بنابراین، «بوی جنّت» (رایحه الجنّه) نیز در اثر قرار گرفتن در کنار برخی تابوها، با شکست تقدّس و اقتدار مواجه میشود.
در این حکایت از سویی بیان تابوهای اجتماعی در بافتی دینی (کتاب مثنوی) و از سویی دیگر انتقال یک دستور شرعی (به عنوان تابویی دینی) به فضایی عمومی، ضمن همنشین کردنِ عناصر متضاد، اسطورهزدایی و برداشتن فاصله را نیز در پی دارد. در این حکایت، مخاطب موفّق به تماس نزدیک با اموری میشود که از سوی گفتمانهای خارج از متنِ مثنوی تعالی یافتهاند: گفتمان دینی؛ گفتمان اجتماعی و اخلاقی.
نمونة 5:حکایت جوحی که در وعظ چادر پوشید و در میانِ زنان نشست.
واعظی بُد بس گزیده در بیان |
|
زیرِ منبر جمع مردان و زنان |
این حکایت نیز با آشکار کردن تقابل میان زبان مطنطن فقهی و زبانی عامیانه، عملکردی مشابه نمونة پیشین را در پی دارد؛ با این تفاوت که در پایان داستان افزون بر گفتمان فقهی، گفتمان عرفانی نیز در این فضای شکننده و ویرانگر قرار میگیرد. عبارات «بر دلش زد گفت من» از سوی واعظ و « بر دل نزد، بر دست زد، وای اگر بر دل زدی ای پُرخرد» که به نظر میرسد آمیزهای از صدای جوحی و مؤلف داستان است عناصری از گفتمان عرفانی (دل، باطن) را به متن وارد میکنند. اهمیت چنین نمونههایی از این جهت است که در آنها متن در راستای ویران کردن چیزی به پیش میرود که خود داعیة برآوردن آن را دارد. این روند نیز نوعی از خودویرانگری را در مثنوی به نمایش میگذارد که عامل اصلی آن حضورِ همهجانبة شخصیتِ داستانی در روایت مولوی است. این صدا هیچگاه از سوی مؤلّف در راستای اهدافِ خود مصادره یا منحرف نمیشود، تا جایی که گاه به ویرانی پیام مرکزی متن نیز میانجامد.
این نکته، یک نتیجة مهم برای داستانهای هزلآمیزِ مثنوی در پی دارد. برخلاف بسیاری از نوشتههای پیشین که کاربرد داستانهای هزلآمیزِ مثنوی را به ضرورت ارتباط با مردم عامی در مواعظِ مولوی مرتبط میدانند (!فاضلی و بخشی، 1387: 62- 71)، به نظر میرسد، بسیاری از این موارد را باید نتیجة فضای کارناوالی و آزادانة مثنوی برای حضور صداها، گفتمانها و زبانهای مختلف دانست. همین عامل موجب شده است تا با جدایی راوی و مؤلّف و شخصیتها، صدای برآمده از سوی شخصیتهای داستانی بدون منحرف شدن از سوی گفتمان حکمی، دینی و عرفانی متن شنیده شوند. از همین روست که گاه این صداها تا مقابلهای قدرتمند با گفتمان مؤلّف نیز پیش میروند و حتی آن را واژگون نیز میکنند.
روش گفتگویی مثنوی، که نمونهها و راهکارهایی از آن در بخش پیشین معرّفی شد، زمینهای برای شکلگیری این فضای عمومی و کارناوالی به عنوان یکی از جریانات اصلی شکلگیری طنز در مثنوی است. تأویلها و تداعیهای آزاد مولوی، با پذیرفتنِ هر نوع صدایی در متن، حتّی تا ویران سازی پیام خود متن نیز به پیش میرود. در چنین فضایی قداستِ مفاهیم از سوی گفتمانهای بیرونی (دینی، اخلاقی، اجتماعی و...) به متن تحمیل نمیشوند؛ بلکه این بافت متن، شرایط تجربة درونی مؤلّف و شیوة گفتگوی وی با شخصیتهای داستانی است که در هر زمان ارزشی خاص به مفاهیم میدهد. اینگونه ویرانسازیها با حملات هجوآمیز تفاوتهایی بنیادین دارند. در این نمونهها برخلاف هجویات، براندازی حاصل حضور آزادانة صداهاست نه نیت پیشینِ مؤلّف برای تخریبِ صدایی خاص. مثلاً نمونة 4 در پی توهین یا حمله به گفتمانهای فقهی و دینی و اخلاقی نیست؛ بلکه هدف مؤلّف از بیان آن - چنانکه از ابیات پیش از حکایت نیز برمیآید- تأکید بر انجام دقیق دستوری شرعی است؛ ولی غلبة صدای شخصیت داستانی بر صدای برتریجوی مؤلّف موجب شده است تا این پیام با زبان و لحنی براندازنده و غیر منتظره بیان شود. به عبارت دیگر، فضای عمومی ایجاد شده در متن چنان است که نتیجة آن فروریختن جزمیت صدایی است که به نوعی در حال برآمدن است.
یکی دیگر از تمهیداتی که در مثنوی موجب نزدیکی به موضوع میگردد، لو دادنِ انگیزهها و نظرگاههایی است که موجب برآمدن صداهایی در متن شدهاند. میتوان گفت تأکید بر پیشفرضها و نظرگاهها به جای تعابیر و نتایج، یکی از روشهای متداولِ مولوی برای براندازی و طبیعیزدایی (Denaturalizing) از آواهای سلطهجوست. گفتنی است، بدیهی و بیدلیل جلوه دادن یک صدا، عاملی مهم برای کسب اقتدار آن محسوب میشود. از این رو با یافتن آغاز و علّتی برای ایجاد آن میتوان امکانهای دیگری نیز برای چگونگی ظهورِ صدای برآمده در نظر گرفت. همین عامل، ازلیت و بداهتِ آن را با چالش مواجه میکند تا صداهای دیگر نیز مجال حضور یابند. مولوی نیز با بیان نظرگاهها به عنوان دلایل شکلگیری یک صدای برتریجو، نحوة شکلگیری آن را شرح میدهد و با این کار از اسطورهای شدن آن صدا جلوگیری و آن را نیز همچون صدایی قابل دسترسی، تغییر و واژگونی معرفی میکند. تعداد زیادی از داستانهای مثنوی که از چنین تمهیدی برای ایجاد طنز و شکستن اقتدار صدای مسلّط سود میجویند. در برخی از آنها این تمهید به نوعی در عناصر اصلی داستان همچون صحنهپردازی (حکایت فیل در تاریکی)، ویژگیهای جسمی (حکایت شاگرد احول) و ویژگیهای زبانی شخصیت داستانی (حکایت منازعه بر سر انگور) و... جای داشته و به مثنوی راه یافتهاند؛ ولی در برخی دیگر از این داستانها، تصرفّات مولوی در داستان موجب ظهور یا تشدید عاملِ طنزآفرین شده است. از جملة این تصرّفات میتوان به تکگوییهای درونی و شرح وضعیت ذهنی شخصیتهای داستانی اشاره کرد.
نمونة 6: منادی کردن سید ملک ترمد که هر که در سه یا چهار روز به سمرقند رود به فلان مهم، خلعت و اسپ و غلام و کنیزک چندین زر دهم، و شنیدن دلقک خبر این منادی در دِه و آمدن به اولاقی نزد شاه که من باری نتوانم رفتن.
در نمونة 6، پس از ورود دلقک به دربار، نویسنده در حالی که تشویش شاه و درباریان را شرح میدهد، به شرحِ ذهنیت آنها نیز میپردازد:
فجفجی در جملة دیوان فتاد |
|
شورشی در وهم آن سلطان فتاد
|
جواب ندادن دلقک به سؤالات درباریان نیز موجب افزایش وهم آنان میگردد:
که دل شه با غم و پرهیز بود |
|
زانکه خوارمشاه بس خونریز بود |
در حالی که راوی ظاهراً به پیشبرد داستان و توصیفِ وضعیت هولناک درباریان مشغول است، ولی توصیفات وی به دلیل پیشروی زیاد به شکستن اقتدار دربار میانجامد. به عبارتِ دیگر، راوی در حال شرح نگرانیهای معمول پادشاه از خطرات احتمالی و چاره اندیشی برای آنهاست؛ ولی تعلیقِ حاصل از این توصیفات در کنار پاسخ نهایی دلقک به یکباره پادشاه و دربار را به محیطی براندازنده، قابل دسترس و خندهآور وارد میکند.
در اینگونه داستانها، نویسنده با توصیفاتِ خود، از شرایط و پیشزمینههای برآمدنِ صدای برتریجو پرده برمیدارد. بنابراین، درحالی که توصیفات وی، به برآوردن صدایی مقتدر (یا سرکوبی صدایی دیگر) مشغول است، در همان حال، پیشروی در توصیفات و نزدیک شدن به موضوع، با رخنه در حفاظ اسطورهای اقتدار آن، جدیتِ صدای برآمده را به چالش میکشد.
نتیجهگیری
بنیانهای گفتگویی در مثنوی موجب شده است تا هر مفهوم در نتیجة برخوردی جدلی میان مفاهیم دیگر به وجود آید. به عبارت دیگر، ارزش مفاهیم از پیشینة آنها به دست نمیآید؛ بلکه این زمانمندی تجربه و بافت متن است که ارزش معنایی آنها را به دست میدهد. این نکته به عنوان روشی برای برخورد با پدیدهها در سرتاسرِ مثنوی نفوذ کرده است؛ چنانکه در سطح حکایات نیز به تمهیدی برای داستانپردازی مولوی تبدیل شده است. از جمله نتایجِ این روش، حضور صداهای مخالف و براندازنده در حکایات است که یا در قالب یکی از شخصیتها و یا در قالب یک تأویل و تداعی معانی از سوی راوی ایجاد میشود. حضورِ این صداها امکان نزدیک شدن به صدای برتر و مسلّط را امکانپذیر میسازند تا جایی که در برخی از حکایات، صدای برآمده از متن براحتی سرکوب میشود. سیالیت ناشی از این روش بستری برای شکلگیری گونهای طنز در مثنوی بوده که کمتر مورد توجّه پژوهشگران قرار گرفته است. اصلیترین عامل شکلگیری این طنزها، ایجاد نوعی محیطِ کارناوالی در اثر ورود صدایی برتر (درونمتنی، اجتماعی، دینی، اخلاقی و...) به فضایی عمومی است. در این فضا، امکان دسترسی به امور مقدّس و صداهای مسلّط فراهم میشود. در حکایات طنزآمیزِ مثنوی، این دسترسی تنها با گشودگی متن به روی صداهای مخالف امکانپذیر میشود. این صداها بدون قرار گرفتن در سایظ صدای مؤلّف نواخته میشوند. لو دادنِ انگیزهها و پیشفرضهای برآمدن صدایی مسلّط و همنشینی آن با صداهای سرکوب شده؛ از جمله راهکارهای مثنوی برای تعلیقِ صداها و حاکم کردنِ فضای طنز در مثنوی است.
پینوشتها
1- در بررسیهای زبانشناختی متون طنزآمیز، به تمایز این دو گونه از یکدیگر توجه شده است. آتاردو (Attardo) در نظریة مشهورِ خود (General Theory of Verbal Humor) عامل اصلی پدید آورندة طنز در پایان متونی مانند جوکهای کوتاه را از عوامل طنزآمیزِ گسترش یافته در دیگر قسمتهای متن تفکیک کرد. وی گونة نخست را به تقلید از راسکین punch line و گونة دوم را jab line خواند (!آتاردو، 2001: 82- 83). Jab line ها در متونی که چندان مطایبهآمیز به نظر نمیرسند نیز میتوانند لحظاتی طنزآمیز خلق کنند.
2-این نکته را میتوان با موضوع «برتری اجتماع بر فرد» به عنوان یکی از گزینشهای بنیادین باختین و در پی آن انقلابهای فکری قرن بیستم (ساختارگرایی، پساساختارگرایی، پسامدرنیسم) مرتبط دانست (!هارلند، 1380: 18). بر پایة این پیشفرض، عملِ برآمده از هر فرد برآیندِ نیروهایی خارج از وی (دیگری، غیر، اجتماع) محسوب میشود. یکی از پیامدهای این باور، نفی و واپاشی سوژۀ انسانی به عنوان موضوعی است که قرنها مرجع شناخت دانسته میشده است. برای نمونه چنین واپاشیای را در مورد شخصیتهای رمان از اندیشههای باختین میتوان دریافت؛ زیرا چنانکه گفته شد شخصیتها در اندیشة وی نه موجودات و آگاهیهایی فردی، بلکه پدیدهها و گفتمانهایی برساختۀ سایر شخصیتها و صداها هستند. در عرصة زبان نیز این نکته فاعلیت گویندۀ زبان را به چالش میکشد. به باور باختین «هیچ گفتهای [Utterance] را در مجموع نمیتوان تنها به گوینده نسبت داد؛ زیرا که گفته حاصل کنش متقابل بین افراد همسخن است. در مفهومِ وسیعتر، گفته حاصل کلِّ اجتماعی پیچیدهای است که آن را احاطه کرده است» (تودورف، 1377:66). چنین انقلابی در مفهوم متن و فهم انسان (به عنوان مهمترین ویژگی علوم انسانی در نگاه باختین) نیز شکافهایی ایجاد کرده است. بر این اساس متنها نیز برساختة دیگر متوناند؛ چنانکه فهم انسان نیز حاصل پاسخهایی است که به پرسشهای بیان شده از سوی متون و صداهای گوناگون داده میشود. بنابراین مفهوم گفتگو نیز خود برساختة آواهایی است که یکی از رساترین آنها را میتوان نفی صدای برتر، تکگو و استعلایی دانست.
3- نیروهای تکآوا برای گریز از شکلگیری دلالتهای گوناگون، به منطق ارسطویی (1-0) و اصل عدم تناقض (no contradiction principle) وابستهاند. در مقابل، مطابق نمودار ترسیم شده برای اندیشة مولوی، هر آوا، بسته به بافتِ متن، همنشینهای معنایی و آواهای روبهرو به دلیل حرکت مداوم در لایههای مختلف معنا میتواند در جایگاههای معنایی متفاوت و حتی متضاد قرار گیرد. بنابراین هر آوا با زیر پا گذاشتن اصل اینهمانی (Identity principle) و عدم تناقض منطق ارسطویی، توانایی پرورش معنایی متضاد و براندازنده را نیز در خود دارد. این الگو را میتوان مشابه با منطقی دانست که ژولیا کریستوا آن را منطق «2-0» میخواند (!آلن، 1385: 68- 72). یکی از مبانی مهم منطق ارسطویی (منطق «1-0») اصل عدم تناقض است. بر اساس این اصل، هر امر مفروض یا الف است (1) یا نیست (0)، چنانکه اگر چیزی هم الف باشد و هم نا- الف به دلیل نقض اصلِ «عدم تناقض» بیاعتبار است. همچنین بر اساس «اصل اینهمانی» در منطق ارسطویی، هرچیزی خودش است؛ چنانکه اگر الف، ب باشد به دلیل زیر پا گذاشتن «اصل اینهمانی» بیاعتبار است. در مقابل، منطق پیشنهادی ژولیا کریستوا (منطق «2-0») واجد این ویژگی است که هرچیز میتواند الف باشد (1) یا نا- الف باشد (0) یا هم الف باشد و هم نا- الف (2).
4- برخی، برخلاف این نگاه، حضور چنین تأویلها و تداعیهایی را نشانة حضور مقتدر نویسنده برای تکصدا کردن متن عنوان کردهاند (!بیانلو، 1386: 107- 110).
5- برای آگاهی از برخی شرحهای باختینی این داستان !حسنزادۀ توکلی، 1386: 194- 196؛ عباسی و بالو، 1388: 160- 164.